🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_157
سعید به سمت دلارام دوید. روی دو زانو نشسته بود و دستهایش را به هم میفشرد. جلوی دلارام زانو زد.
_خانوم حالتون خوبه؟
به سمت خدمتکار برگشت.
_چه اتفاقی افتاده؟
_خوردن زمین.
_خانوم میخواین کمکتون کنم؟
دلارام بیتوجه به اطراف بلندبلند گریه میکرد. خدمتکار و سعید ماتمزده و حیران به دلارام نگاه میکردند. میخکوب شده بودند. نمیدانستند باید چه کنند.
مدتی بعد دلارام آرام گرفت. خیره به روبهرویش نگاه میکرد.
_به خانوم کمک کن بلند شه
خدمتکار او را بلند کرد. دلارام بی هیچ مقاومتی همراه او حرکت میکرد.
تمام بدنش شل شده بود. حتی دهانش را هم نمیتوانست جمع کند. ذهنش پر از خالی بود. بدنش را احساس نمیکرد. چند باری در طول مسیر سکندری خورد.
_خانوم ببرمتون شهر؟
دلارام به سختی نگاهش را به سمت سعید چرخاند. آهسته لب زد: نیازی نیست.
خدمتکار دلارام را به اتاقش رساند. به او کمک کرد که روی تخت دراز بکشد.
دلارام نرسیده به تخت خوابش برد. خودش را در حیاط عمارت دید. با یک سبد میوه در حالی که دست پسرشان را گرفته بود به انتهای باغ پشت عمارت میرفت. خان برای دلارای که بالا و پایین میپرید توت میچید. چشمش که به دلارام افتاد لبخندی زد. آفتاب انگار پایین آمده بود و از پشت سر خان میتابید. غرق در روشنایی بود.
_بالاخره بیدار شدین؟ جدیدا زیاد میخوابیا! نکنه خبریه؟
بلند خندید.
_جامو سبز کردی دلی! میترسم بازم اذیت بشی!
اشکهای دلارام جاری شد.
_ولی من نگرانم تو دوباره بری. حاملگیهای قبلم همه به تنهایی و دلتنگی گذشت.
بهزاد به سمت دلارام دوید و او را در آغوش کشید.
_دیگه نشنوم. مگه من مردم که تنها باشی.
پلکهای دلارام باز شد. گرمای وجودش به یکباره سرد شد. نگاهی به تختشان انداخت. جای خان هنوز هم سرد بود!
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛