🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_160
چند ماه از رفتن بهزاد گذشته بود. دلارام هفتههای آخر بارداریش را سپری میکرد و دلارای تازه راه رفتن یاد گرفته بود. دلارام دستش را میگرفت و در حیاط عمارت میچرخاند. با هر قدم به او گفتن کلمه بابا را یاد میداد. فصل درو بود. دلارای را به گلاب سپرد.
_کجا میرین خانوم؟ خطرناکه. چیزی تا زایمانتون نمونده.
دلارام لبخندی زد.
_نگران نباش. مراقبم. باید سر بزنم به زمینا. درسته بهزاد نیست ولی من که هستم.
گلاب اخمآلود سر به زیر انداخت.
دلارام همراه سعید از مزارع سرکشی کرد. آفتاب به شدت میتابید.
_خانوم حالتون خوبه؟ جلو خورشید وایسادین اذیت میشین. بهتره برگردیم به عمارت.
دلارام ساکت ایستاده بود و به مردمی که در تکاپو بودند نگاه میکرد. خودش را بهزاد تصور کرد. دلش خالی شد. با خودش گفت: بهزاد من نمیتونم. دارم از پا درمیام. من نمیتونم جای تو باشم و از داشتههات محافظت کنم. خواهش میکنم برگرد. دلش هوای نوشتن کرد.
_بریم!
سعید انتظارش نداشت.
_چ...شم خانوم.
آهسته و محتاط از کنار زمینها و درختان میگذشت. دستش را روی شکمش گرفته بود.
به عمارت رسیدند.
_برم خانوم رو از گلاب بگیرم؟
دلارام آهی کشید.
_نه یک ساعت دیگه بیارش اتاقم.
به سمت عمارت به راه افتاد. دستش را به نردهها گرفت و پلهها را تا طبقه دوم بالا رفت. خودش را به اتاق کار خان رساند. همین که در را بست سد اشکهایش شکست. روی زمین سر خورد.
صدای گریهاش هر لحظه بلندتر میشد.
_میدونی چند ماه گذشته بیوفا؟ نترسیدی حالم بد بشه؟ من حاملهم نترسیدی بچهم بمیره؟
نفس عمیقی کشید.
_بار قبل از دور مراقبم بودی. حالا چی؟ حتی نمیدونم زندهای یا نه...
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛