🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_164
خدمه سراسیمه داخل عمارت دویدند. محکم نرده را گرفته بود و روی آن خم شده بود.
_خانوم حالتون خوبه؟
خدمه به سمت دلارام رفتند و گلاب سعید را دنبال قابله فرستاد. پلهها را آهسته آهسته بالا رفت. دلارام را روی تخت دراز کرده بودند. یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و دست دیگرش را روی پیشانیاش. ناله میکرد.
خدمه کنار تخت ایستاده بودند. به دلارام نگاه میکردند و دستهایشان را میمالیدند.
_برین آب داغ و پارچه تمیز بیارین زود. وایسادین نگاه میکنین که چی؟
خدمه که رفتند. گلاب روی سر دلارام رفت. دستی که روی صورتش بود را گرفت و کنار زد.
_من تجربه این روز ها رو ندارم دخترم ولی میدونم که شما زن قدرتمندی هستین. لطفا مقاومت کنین تا قابله برسه.
_قلبمه که درد میکنه گلاب! دردم درد تنهاییه. درد بیکسی. درد...
نالهای کرد. لبش را گاز گرفت و دیگر ادامه نداد. _میفرستم دنبال خانوادهتون خانوم. ما هم هستیم. شاید مادرتون نباشم ولی شما رو به چشم دختر خودم میبینم.
دلارام لبخند نصفهای زد و صورتش دوباره جمع شد. نالههایش بلندتر شد. خدمه با آب و تشت و پارچه بالا آمدند. گلاب نگاهی به دلارام انداخت. دستش را فشرد و بلند شد. میخواست دنبال مادر دلارام بفرستد و خبری از سعید و قابله بگیرد. به حیاط که رسید سراغ سعید را از نگهبان گرفت. هنوز برنگشته بود. یکی از نگهبانها به طرف خانه صالح راهی شد.
✍ #الهه_رمان_باستان
#رمان
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛