eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خدمه سراسیمه داخل عمارت دویدند. محکم نرده را گرفته بود و روی آن خم شده بود. _خانوم حالتون خوبه؟ خدمه به سمت دلارام رفتند و گلاب سعید را دنبال قابله فرستاد. پله‌ها را آهسته آهسته بالا رفت. دلارام را روی تخت دراز کرده بودند. یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و دست دیگرش را روی پیشانی‌اش. ناله می‌کرد. خدمه کنار تخت ایستاده بودند. به دلارام نگاه می‌کردند و دست‌هایشان را می‌مالیدند. _برین آب داغ و پارچه تمیز بیارین زود. وایسادین نگاه می‌کنین که چی؟ خدمه که رفتند. گلاب روی سر دلارام رفت. دستی که روی صورتش بود را گرفت و کنار زد. _من تجربه این روز ها رو ندارم دخترم ولی میدونم که شما زن قدرتمندی هستین. لطفا مقاومت کنین تا قابله برسه. _قلبمه که درد می‌کنه گلاب! دردم درد تنهاییه. درد بی‌کسی. درد... ناله‌ای کرد. لبش را گاز گرفت و دیگر ادامه نداد. _می‌فرستم دنبال خانواده‌تون خانوم. ما هم هستیم. شاید مادرتون نباشم ولی شما رو به چشم دختر خودم می‌بینم. دلارام لبخند نصفه‌ای زد و صورتش دوباره جمع شد. ناله‌هایش بلندتر شد. خدمه با آب و تشت و پارچه بالا آمدند. گلاب نگاهی به دلارام انداخت. دستش را فشرد و بلند شد. می‌خواست دنبال مادر دلارام بفرستد و خبری از سعید و قابله بگیرد. به حیاط که رسید سراغ سعید را از نگهبان گرفت. هنوز برنگشته‌ بود. یکی از نگهبان‌ها به طرف خانه صالح راهی شد. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛