eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام روی تخت نشسته بود. سرش را به دیوار تکیه داده بود و پیشانی‌اش را می‌مالید. صدای در بلند شد. _بیا تو. همزمان از تخت بلند شد. سعید وارد اتاق شد. دلارای لباس سعید را در مشت گرفته بود و سرش را روی شانه او فشار می‌داد. دلارام جلو رفت. _دلارای من! دستانش را زیر بغل دلارای انداخت و او را از سعید جدا کرد. دلارای به سختی از آغوش سعید جدا شد و به محض دیدن دلارام خودش را در آغوش او انداخت. دلارام حیرت‌زده به سعید نگاه کرد. _چیزی شده سعید؟ بچه‌م چرا انقدر ترسیده؟ سعید سرش را پایین انداخت. _نمی‌دونم خانوم. قبل از این‌که با صدای شما بیام تو سالن با ترس از خواب پریدن! دلارام دخترش را به آغوش فشرد. _می‌تونی بری سعید. دلارام به سمت تخت به راه افتاد. دلارای را روی تخت خواباند. _تو هم خواب بابا رو دیدی دخترم؟ اشکی از چشمش چکید. _حالش خوب بود؟ برای من پیغامی نفرستاد؟ بهت گفت دلش برات تنگ شده؟ ولی به من گفت دلارای. گفت که دلش برامون تنگ شده. دستش را روی شکم دلارای گذاشت تکان داد. دلارای خندید و صداهای نامفهومی از خودش درآورد. گریه و خنده دلارام در هم آمیخت. دراز کشید و دخترش را کنار خودش خواباند. تا لحظه خوابیدن دلارای با او حرف زد. دلارای با زبان نامفهوم و چنگ‌هایی که به صورت مادر میزد جوابش را می‌داد. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛