eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
چند تا عکس پیشکشی برای عزیزانی که هنوز کربلا رو ندیدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سعید زیرلب گفت: قربان! ماشین نزدیک‌تر شد و ایستاد. سعید به سمت ماشین دوید. _قربان شما برگشتین؟ خان لبخند محوی بر لب داشت. _شواهد این‌طور میگن. فکر کنم برگشتم! خان از اتومبیل پیاده شد. _ولی...ولی چطوری؟ خان چشم‌هایش را باریک کرد. _نکنه انتظار داشتی دیگه منو نبینی؟ _نه! صالح به سمت خان آمد. _به موقع رسیدی! الان وقت این حرفا نیست. کار مهم‌تری داریم. خان ابرو در هم کشید و به سمت سعید برگشت. _چی شده؟ صالح جواب داد. _فعلا اتفاق بدی نیفتاده ولی معلوم نیست اگه کاری نکنیم چی بشه. خان دوباره به سمت سعید برگشت. _جون بکن سعید! گفتم چی شده؟ _قربان...خانوم! خان یقه سعید را گرفت و فشرد. _خانوم چی لامصب؟ آقا صالح دستش را روی دست خان گذاشت. _ولش کن تا بهت بگم. صدای محکم صالح، خان را به خودش آورد. _تا دیر نشده باید بریم دنبال قابله. قابله‌ی روستا معلوم نیست کجاست. _قابله، قابله، قابله...قابله کیه؟ تا من هستم نیازی به هیچ قابله‌ای نیست. _سعید کیف طبابتم رو برسون به دستم. _می‌خوای چیکار کنی پسر؟ _می‌خوام کاری رو انجام بدم که تخصصشو دارم. من پزشک جراحم! اون‌وقت منتظر بمونم زنم از دست بره بخاطر یه پیرزن؟ خان به سمت عمارت دوید. قلبش به شدت به سینه می‌کوبید. ماه‌ها دل دل می‌کرد دلارام را ببیند اما در بدترین شرایط ممکن رسیده بود. ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛