🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستوهشتم
آسیه جلوی آیینه اتاق مبینا، تمرین گریه میکند، درحال بیرون رفتن است، باد پنکهی دفتر خاطرات مبینا را ورق میزند. جملهای توجهش را جلب میکند:
«من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهرهی وحشتناک خود را در آیینه میبیند...
جیغهای ممتد سعیده، همسایهها را خبردار میکند. زن و مردهایی که جز همسایگی نسبت دیگری با آنها ندارند، برسر و سینهزنان وارد منزلشان میشوند.
به رسم قوم عرب، زنها روبهروی صاحب عزا میایستند. جیغ میزنند و به صورت خنج میاندازند و برگونه میزنند، اما غیبت هانیه در جمع خانواده باعث تعجب همسایهها میشود. امعدنان همسایهی دیوار به دیوار هانیه، عصایش را بر زمین میکوبد. دندانهای مصنوعی را که هنوز به آنها عادت ندارد، روی هم فشار میدهد. دستهای لرزانش را در هوا میچرخاند: «ام سعید کجاست؟ بمیرم برای دلت ام سعید»
صدای باریکش میلرزد و هقهقش که به سرفه کردن میماند، در هیاهوی همسایهها گم میشود...سعیده نگران مادر میشود، او طاقت داغ دیگری را ندارد، از جا بلند میشود. به طرف اتاق میدود. هانیه سر به سجده گذاشته: «مامان دعا دیگه فایده نداره، پاشو...پاشو...»؛ صدایی نمیشنود.
سعیده به سوی مادر خیز برمیدارد: «مامان...مامان...»
ام عدنان وارد اتاق میشود: «ام سعید...وَلِچ هانیه یما، سعیده آب قند بیار...»
کنار هانیه مینشیند. پاهایش را دراز میکند. سر هانیه را در آغوش میگیرد. اشکهایش را با دامن پیراهن سیاهش که با خالخالهای سفید به شب پرستاره میماند، پاک میکند: «آخ ام سعید،این داغ دلم رو آتیش زد.»
سعیده با لیوان آب قند وارد اتاق میشود. ام عدنان آب قند را جرعه جرعه به دهان هانیه میریزد: «بخور...بخور مادر، میدونم امروز عسل هم برات تلختر از هلاهله...»
آسیه شیشهی عطر مبینا را از روی میز برمیدارد... اتاق مبینا پر از خرده شیشههای معطر میشود، آسیه خنده عصبی به منشور تصویر خود در آینه میاندازد، به طرف خانهی رسول میرود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
زیر سایبانهای صحن انقلاب نشستهام.
همان اول که آمدم یک لیوان آب هم خوردم. آب سقاخانه برای من حکم آب نطلبیده را دارد که همیشه مراد است. اصلا تا آب سقاخانه را نخورم انگار اینجا نیستم. نمیدانم چه شراب طهوریست که جلا میدهد روح و تنم را...
کنارم خانمی نشسته است. دو فرزند دارد. یکی چهارساله و دیگری به گمانم شش ماهه نبود هنوز. از او نپرسیدم فرزندش چند ماهه است. از جثهاش حدس زدم و از اینکه همسرش لیوان آبی برایش آورد. قبل از اینکه بنوشد لب لیوان را نزدیک کرد به لبهای غنچهای و برگ گل شیرخوارهاش..
همسرش با تعجب و سوالی نگاهش کرد!
خندید و گفت این فرق دارد. خودش شفا میدهد...
و منی که حتی سایهی سایبانها آزارم میداد این مکالمه شد خنجری در گلویم...
آخر میدانید چیست؟ پارههای تنم چندین کیلومتر آنطرفتر دارند از ترس حرملهها به خود میلرزند و...
#نصری
@AaVINAa
____♡____
🌱مشتاقم به روزی که هیچ کس نیست...
و تنها تو هستی.
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
به نام خدا
«سنگ ابابیلها»
- همش تقصیر توعه مرد! بچهام حالش خیلی بهتر شده بود. نباید... نباید میذاشتی اون مردیکه بیاد خواستگاریش! پیش خودش چی فکر کرده؟! پیرمرد مردنی!
با شنیدن کلمهی خواستگار و پیرمرد، به سختی لای چشمهای گر گرفتهام را باز
میکنم. سرم از درد در حال انفجار است. تصویر تار پدر را مقابلم، کمی دور و در انتهای اتاق میبینم؛ در جای همیشگیاش نشسته و به پشتی تکیه داده است. دستش روی زانویش است و دود سیگار لای انگشتان آویزانش، چهرهاش را کمرنگتر کرده است. دستمال خنک که بر پیشانیم مینشیند، تازه حضور مادر را در کنارم حس میکنم. مردمک چشمهایم را به زحمت به سمتش میچرخانم. بالای بسترم نشسته. کمی دورتر، گوشهی اتاق مهتاب را میبینم که آرام خوابیده. نور ماه از لای پنجره کمی اتاق را روشن کرده است. باید نصفه شب باشد. پلکهایم بدون ارادهی من بسته میشوند؛ ولی صدای پدر را میشنوم: «چی میگی زن! بحث این حرفها نیست. مگه خودت هی نمیگفتی کی میآد یه دختر غشی و مریض رو بگیره؟ وقتی میرزا سلیمون گفت عصر میخواد واسه کار خیری یه تک پا بیاد خونهمون، به عقلم اصلا این حرفها نرسید. گفتم لابد میخواد بیاد چند میش از گله که میخواستم واسه دوا و درمون خورشید بفروشم رو بخره. چه میدونستم چنین خیالی تو سرشه. وگرنه من جنازهی خورشید رو هم رو شونهی اون مرتیکهی جهود نمیذارم.»
صدای هق هق گریهی مادر در سرم میپیچید: «اصلا معلوم نیست هفت سال پیش تو اون باغ خراب شدهاش چی سر بچهام آورده! که از اون موقع لام تا کام حرف نزده و این شده حال و روزش.»
اسم باغ که میآید، نفسم به شماره میافتد. انگار یکی از همانهایی که در آن باغ لعنتی دیدم با آن هیکل بزرگ و سیاهش روی قفسهی سینهام نشسته و راه نفس کشیدنم را قطع کرده است. لرزش شدید بدنم را حس میکنم. این حالم را دوست ندارم. چشمهای قرمزش را میبینم که برق میزند. صدای قهقهی خندهاش اتاق را پر کرده است. به زحمت صدای مادر را میشنوم: «باز بهش حمله دست داده. خدایا ... ای خدا... »
لبهای مادر همچنان میجنبد و فوت میکند رویم.
موجود وحشتناک مثل آتشی که رویش آب بریزی ناپدید میشود و خاکسترش به آسمان میرود.
تصویر محو احسان را میبینم که مقابلم ایستاده است. با لبخندی بر لب. در همان قد و قوارهی هفت سال پیش وقتی که سیزده سال بیشتر نداشت. با همان لباسها. آرام لب میزنم: «احسان بلاخره برگشتی!» هر بار و بعد از هر حمله، وقتی کمی آرام شدم میبینمش که انگار مثل همیشه برای نجاتم آمده و هر بار همین سوال را میپرسم. اما ته دلم میدانم این رویایی بیش نیست. ولی باز از دیدنش حتی در توهم، لبخند بر لبم مینشیند. به دیوار مقابلم نگاه میکنم. احسان هنوز هم اینجاست. کمی جلوتر میآید. یادم نیست هر بار بیشتر از یک لحظه او را دیده باشم. اشکهایم شدت میگیرند دلم میخواهد دستش را بگیرم. ولی نایی در خود نمیبینم. کنارم دو زانو مینشیند. میخواهم بگویم که امروز سلیمون لعنتی واسه چهکاری اینجا بود. ولی او زودتر میگوید: «گردنبندی که بهت دادم رو چکار کردی؟ چرا گردنت نیست؟»
دیوانه وار دستم را بر گردنم میکشم. فریاد میزنم: «گردنبندم... من گردنبندم را میخواهم.»
صدای گریهی شدید مادرم در سرم میپیچید: «خدایا... خدایا...»
با پدر محکم دستهایم را میگیرند. «چی شده؟ چی میخوای؟» تازه یادم میافتد که صدایی از حنجرهی من بیرون نمیآید. زندگی تمام چیزهایش را وقتی ده سالم بود از من گرفت.
دست کوچکی گردنبند را بر گردنم میاندازد. صدای مهتاب را میشنوم: «آبجی اینو میخواهی؟ من نگهش داشته بودم واست.» آرام میشوم. مادر سرم را یواش یواش بر روی بالش قرار میدهد. قلب سرخ پایین گردنبند را سفت در دست میگیرم و بر قلبم فشار میدهم. صدای شوخ احسان را میشنوم: «تنبل خانم بلاخره اسم سنگها یادت نیومد؟»
قطرات مداوم اشک صورتم را داغ کرده است. نگاهش میکنم: «احسان چرا نمیآیی؟»
چشمهایش غمگین میشود.
- اگه میخوای برگردم، چرا با بقیه نمیآیی دنبالم؟ چرا همش خوابیدی؟
- من... من...
از کنارم بلند میشود. رویش را برمیگرداند.« خوب شو خورشید! من هنوز هم منتظرم کمک بیاری.» بعد در میان دیوار محو میشود.
سرم را به طرفین تکان میدهم. میخواهم دنبالش بروم و او را برگردانم؛ اما پدر و مادر دوباره محکم بازوهایم را گرفتهاند. سوزش ریزی را در بازویم حس میکنم. سرم سنگین میشود. روزهای خوب گذشته یک لحظه از مقابل چشمان خستهام رد میشوند. دلم آنروزها را میخواهد. ولی افسوس...
#ادامه_دارد...
✍️پ_پاکنیا
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛