🏞 پوستر
🎧 پادکست دیکتاتور صالح
- تهیه کننده و کارگردان: روح الله حسنی
- نویسنده: فاطمه زهرا بختیاری
- تدوین و تنظیم: سجاد آذرنگ
- آهنگساز: علی اسمعیلیپور
- صداپیشگان:
نعیم ربیعی
سجاد آذرنگ
جواد صحراگرد
ولی الله اشــرفی
محمدمهدی پروینی
🔺️ روایتی از معلم بهشتی، آقای حسینی
[به زودی در کانال هما...]
💠 هما | هنر معلمان انقلاب اسلامی
☑️ Eitaa.com/Homaart_ir
🌐 Homa-art.ir
@AaVINAa
final behesti 1(1).mp3
21.64M
🎧 پادکست دیکتاتور صالح
- روایتی از معلم بهشتی، آقای حسینی
💠 هما | هنر معلمان انقلاب اسلامی
☑️ Eitaa.com/Homaart_ir
🌐 Homa-art.ir
@AaVINAa
به نام خالق عین شین قاف
تاریخ با همان بیرحمی همیشگیاش چهار نعل ورق میخورد و به پیش میتازد. روزی با نرمی و روزی هم گویی ارث پدر نداشتهاش را خوردهای و یک لیوان آب هم رویش!
تقویم را نگاه میکردم. اکثر روزها برای خودشان اسم و رسم و مناسبتی دست و پا کردهاند. در اختلاط تقویم شمسی و قمری و میلادی به ندرت میتوان روز بی مناسبت پیدا کرد. البته بعضی روزها حق آنهای که مناسبتی هنوز بهشان نرسیده را خوردهاند!
میان فصلهای این تقویم بهار را طور دیگر دوست دارم. همه سرمست نوشیدن بادهای هستند که خداوند به دست بهار به عنوان ساقی سپرده و او هم پیاله پیاله دور فصلها میچرخد و مینوشاند. بماند که کهنه شراب سهم پاییز است.
به راستی اگر پاییز و بهار پشت سر هم بودند که عشاق از نفس میافتادند! دو فصلی که بساطشان را فقط در کوچههای دلدادگی پهن میکنند.
بهار عطر بهارنارنجهایش را به رخ میکشد و پاییز زیبایی رنگینش را...
۱۲ اردیبهشت را در تقویم زدهاند روز معلم!
به راستی معلم کیست؟ اگر بخواهم بدون مقدمه و موخره تعریفی ساده برایش بگویم میشود کسی که میآموزد، با قلبش! کسی که حرف به حرف میآموزد تا واژهها بشوند قدم به قدم برای رسیدن به غایت!
از ابتدای زندگیام معلم زیاد دیدهام. امروز خواستم به عزیزترینشان تبریک بگویم که بدون معطلی و در کسری از ثانیه تو در دل و ذهنم ظهور کردی.
زمانی که هجی کردن واژهی مقدس عشق را بلد نبودم و در این وادی سرپناه و جایی نداشتم آمدی و با حوصله به من آموختی از ارتفاع چه حرف میزنی!!
یادم هست که حرفهایت برایم گنگ بود و نمیدانستم چه میگویی؟!
آرام آرام قلم دل را دستم دادی و گفتی حک کن بر سینهی پر درد من! و من برای اولین بار سوختن و ذوب شدن معلمی را دیدم.
من نوپای مسیر عشق بودم و تو معلم و عاشق این راه!
روزت مبارک.......
#نصری
@AaVINAa
آۅیــــ📚ـــݩآ
و تو...
.
چند روزی یکی از دوستان معلمم
مریض احوال شد و نتوانست که به مدرسه برود.
از من خواسته شد که چند روزی جای خالی او را پر کنم
فقط چند روز...
.
آۅیــــ📚ـــݩآ
. چند روزی یکی از دوستان معلمم مریض احوال شد و نتوانست که به مدرسه برود. از من خواسته شد که چند
خوشحال شدم و فکر کردم که محض تنوع بد هم نیست.
زنگ اول زنگ بسیار خوبی بود. بچهها رودربایستی داشتند ولی کسی روی در نایستاده بود و از دیوار هم بالا نمیرفت...این خیلی خوب بود به نظر من...همین که صدایم توی کلاس بلند بود و حس میکردم به گوش بعضیها نفوذ میکند خوب بود.
زنگ دوم بچهها مثل گروهی که با هم تبانی کرده باشند، من را بمباران سؤال کردند و من که ادعا داشتم تمام علوم سوم و چهارم ابتدایی را پابهپای دخترم در مغزم به روز رساندهام
گوشی به دست شدم و توی گوگل دنبال این سؤال و آن سؤال....
زنگ سوم...
وای از زنگ سوم که باید بچهها را متمرکز و ساکت میکردم تا بتوانم یک جمله بگویم...خدا نیاورد سر هیچ بنی بشری حتی نامسلمانش...
زنگ آخر بود؟نبود؟ نمیدانم...
فقط یادم میآید که کیف به دست به سمت دفتر رفتم که مدیرا... فریاد رسا... مدیریت این بچهها با این همه انرژی و این ذهنهای باز پرسشگر کار من یکی نیست...
رحم کن بر من...
آۅیــــ📚ـــݩآ
خوشحال شدم و فکر کردم که محض تنوع بد هم نیست. زنگ اول زنگ بسیار خوبی بود. بچهها رودربایستی داشتند و
خلاصه گاهی که منصف میشویم
میبینیم معــــلّمی فقط میتواند کار یک انسان فداکار باشد فقط اعصابی که توی کلاس میگذارد بس است...
.
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیست
صدای گریهی نوزاد یتیم یک روزه، حزنانگیزترین صداییست که در بخش نوزادان میپیچد. گویی برای پدر و مادری که ندیده، ترکش کردهاند مرثیه میخواند و تنها گریهکنش، خود اوست. پرستاران بخش نوبتی تروخشکش میکنند، اما او عطر تن مادرش را نیاز دارد. آغوشی گرم و مهربان که نه ماه در آن شکل گرفته است.
جسم سرد مریم که هنوز قطرهی اشکی در گوشه داخلی چشمش محصور مانده،بر روی برانکارد و در راه سردخانه درحرکت است. هانیه پشت سر او مانند مسخ شدهها میرود. احمد از دور هانیه را میبیند. به طرف او پاتند میکند:« س...سلام...مریم...زایید؟» هانیه از حرکت میایستد. نگاه سردش را به احمد میسپارد. چیزی درون احمد فرو میریزد:« چیزی شده؟ زن عمو!» هانیه بغض میکند. چشمان سرخش را به کیسهی سیاهی که بر برانکارد دور میشود، میلغزاند:« اونجاست...» احمد رد نگاهش را میگیرد. نگاهی به کیسهی سیاه و نگاهی به هانیه:« نه...نه اون نیست...دروغه نه؟ » وقتی سکوت مرگبار هانیه را میبیند، پروانه وار به سمت برانکاردی که دیگر به در سردخانه رسیده، میدود...
گیسو رعنا را در آغوش میگیرد:« خوشحالم از اینکه داری میری سر خونهو زندگیت. حتما خوشحالی که بابات ترک کرده، نه؟» رعنا اشکش را با دستمال مچاله شده در دستش، پاک میکند، دماغش را بالا میکشد. در میان اشک و لبخند، سری به تایید تکان میدهد. شیدا عینک تهاستکانیش را بالا میدهد. رعنا را در آغوش میگیرد:« دلم برات تنگ میشه، گندِ دماغ...» دخترهای دیگر میخندند...ابراهیم روی نیمکت سنگی باغ نشسته، چمدان قهوهای کهنهی رعنا درست کنار پایش قرار دارد. دست در جیب کتش میکند، عکسی از جیبش خارج میکند. عکس زنی جوان، بالباسی لیمویی رنگ، باشال سبزی که به دشتی پراز گل میماند:« دیدی اومدم دنبال رعنات، خانمی! دیدی سرقولم ایستادم؟ تو هم قول بده منو ببخشی گلکم...» بغض میکند، جیبهایش را میگردد، نخ سیگار ته جیبش را بیرون میآورد. دلش میخواهد بکشد، هم سیگار را هم غصهی طولانیش را تابلکه با سوختن سیگار عمر غصههایش کوتاه شود، پودر شود و خاکسترش را باد باخود ببرد...
مبینا برگهی ترخیص خود را امضا میکند. در دلش غوغاییست. حس اینکه نوزادی که در باغ جاگذاشتهاست، آغوش اورا میخواهد، دیوانهاش کرده. با اشتیاق به اتاقش میرود و کیف پارچهای که وسایلشخصیش، در آن است برمیدارد. کنار سرباز قرار میگیرد:« من آمادهم، بریم» سرباز که از سرهنگ دستور گرفته، اورا تا باغ همراهی کند، با او همقدم میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد