eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
یا باب‌الحوائج
. آب و آبرو، هر دو را با هم زدند... @AaVINAa
. حین زمین خوردن دو دستش را حائل کرد. بر خلاف همیشه، زیر لب زمزمه کرد یا ابالفضل و از زمین برخاست... @AaVINAa
. خدا هیچ کس را بی پشت و پناه نکند! مثل حسین بعد از عباس... @AaVINAa
پهلوان آفتاب بساطش را جمع کرده بود. پیرمرد نشست روی نیمکت چوبی. سردی و نم چوب، لرز به جانش انداخت. گلدان کوچک را توی دست جابجا کرد. به دور و بر نگاه انداخت. مردمی که در هوای مه‌آلود روبرو قدم می‌زدند، مبهم دیده می‌شدند. نوری که از چراغ‌های ستون پشت سر می‌تابید؛ از غم هوا کم نمی‌کرد. پیرمرد به پیاده رو نگاه انداخت. هر عابری که از آنجا می‌گذشت را با چشم دنبال می‌کرد. عباس قول داده بود که بیاید. از دور صدای سنج و طبل می‌آمد. هنوز بعد از یکسال ویار سیگار داشت. دست برد توی جیب بغل. خالی بود. پیرمرد دست چرخاند توی جیب. خوب گشت. به جز یک سوراخ چیزی پیدا نکرد. عرق از تیره‌ی پشت راه افتاد تا کمرش. دو انگشت را برد ته سوراخ. با دست‌های که می‌لرزید آن را درید. همیشه این تو، جاساز داشت. توی آستر کاپشن را گشت. چیزی پیدا نکرد. زیر لب به خود و شانس گندش، فحش داد. از دور صدای طبل و سنج و روضه می‌آمد. پیرمرد دماغ را با صدا بالا کشید. باید کاری می‌کرد. خواست بلند شود؛ رمق نداشت. باد سرد می‌وزید؛ اما از تو آتش گرفته بود. آب از چشم‌ و دماغش جاری شد روی ریش‌های نامرتب. با پشت آستین صورت را پاک کرد. تکیه داد به دیوار بتنی زیر پل. توی خودش مچاله شد. زمان کند می‌گذشت. سایه‌ی مردی افتاد کنارش. زیر نور ماشین‌هایی که با ویراژ از روبرو می‌آمدند؛ سایه، دراز و کوتاه می‌شد و می‌چرخید. سر بلند کرد. جوانی چهارشانه و قد بلند، ظرف غذای یکبار مصرف را به او تعارف کرد. حال نداشت، بگیرد. از پشت پرده‌ی اشک، صورت جوان را موج‌دار می‌دید.
جوان نشست پهلویش. در ظرف را باز کرد. بخار همراه با عطر زعفران پیچید توی هوا. قاشق را پر کرد. آورد کنار دهان پیرمرد:« بیا پدرجان. نذری حضرت اربابه. امشب مهمون آقا ابوالفضلی.» اشک از حلقه‌ی چشمش چکید روی گونه‌. قبل از اینکه زالوی اعتیاد تمام توانش را بمکد؛ هرسال توی هیئت میاندار بود. قاشق را از دست جوان گرفت. تا به دهان ببرد نصف آن ریخت روی زمین. با دندان‌هایی که یکی‌دوتایش افتاده بود برنج را جویده و نجویده قورت داد. طعم بهشت داشت. انگار جان به تنش برگشت. جوان ماند کنار او تا غذا تمام شد. خواست بلند شود که پیرمرد پایین بلوزش را گرفت. با صدایی کشدار گفت:« تو... رو.. به آقا... ابوالفضل نرو... خمارم.» جوان خم شد. زیر بغل پیرمرد را گرفت. بلندش کرد:« پاشو پدرجان! بریم تکیه. برای خماریتم یه فکری می‌کنیم.» پیرمرد با خودش فکر کرد چقدر جوان پهلوان است. پیرمرد چشم دوخت به فضای مه‌آلود. از دور یکی با هیکل عباس می‌آمد. گوشه‌ی لبهایش به بالا کشیده شد. کنار چشم‌ها چین خورد. ذوق‌زده بلند شد. پا تند کرد به طرفش. پلک زد. چشم‌ را ریز کرد. حسین بود:« پدرجان باز که نشستی تو سرما. بیا بریم هیئت. مگه نگفتم بهت که عباس رفته سوریه.» از دور جمعیت با صدای طبل، دم می‌گرفتند:« ای اهل حرم سید و سردار نیامد.... علمدار نیامد... علمدار نیامد....» https://eitaa.com/rooznevest @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب العشق😭
سبک روضه خوان امشب تک کلمه‌ای بود: آب عطش دندان خنجر کند قفا قتل صبر نفسش را با اشک و آه بیرون داد و دم گرفت: معجر معجر معجر @AaVINAa