eitaa logo
روزنوشت⛈
113 دنبال‌کننده
4 عکس
4 ویدیو
0 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید. شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه. رفتم تو اتاق. با لباس‌های امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون. امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام. رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر می‌کنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم می‌ریم. شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دست‌ها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو. شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من می‌رم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر. هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟ شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار می‌ترسه از آب. دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تب‌سنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمی‌صبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تب‌سنج نگاه کرد: از نور هم می‌ترسه. کمی‌ فکر کردم: ترس!....! آره. آره. می‌ترسه. دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟ شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود. دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟ شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟ دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان. هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمی‌شه ... شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟ به فضای اورژانس نگاه کردم. قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی‌ پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. ناله‌ام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم. التماس کردم: تورو خدا. پسرم.. پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا! شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعید‌آقا. اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن. اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز. « نارون»
هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
این روزها دچارم به کلمه. تو انگار کن ماهی به دریا! شب که می‌خوابم، غزه و دود و آتش دم می‌گیرند، صبح که بیدار می‌شوم مه و جنگل و پرواز اردیبهشت! وسط روز هم پاتک می‌زنم به دختر موقرمز آمریکایی که زیر شکنجه‌ی پلیس، فلسطین از زبانش نمی‌افتد. این روزها که بیشتر از همیشه دچارم به کلمه، از همیشه ساکت ترم! ساکت تر و آشوب‌تر و بی‌تاب‌تر ... و امروز، درست وسط همین بلبشو، اسیر نامه‌ای می‌شوم که پیش‌تر، دلبسته‌ی نویسنده‌اش بودم! نویسنده، نامه را خطاب به دانشجوهای ایالات متحده نوشته. هیچ‌وقت نخواسته بودم جای آن‌ها باشم به‌جز همین ثانیه‌ای که دارم نورِ این نامه را کلمه به کلمه می‌بلعم. دارم فکر می‌کنم، اگر من جای آن دختر موقرمز بودم، حتما از این‌که تاثیرگزارترین رهبر جهان، از دورترین سکوی جهان، مهر تایید به نقطه‌ی ایستادنم زده، غرق شور می‌شدم و هرچه آشوب بود از دلم پر می‌دادم. اگر من جای او بودم، زیر شکنجه عاشق‌تر می‌شدم و...حتما دچارتر به کلمه! @pichakeghalam
مهاجر هاجر نشست بالای سر خلیل. با گوشه ی روسری خاک و خون را از گونه ی او پاک کرد. خلیلی که همیشه پر بود از زندگی، حالا آرام خوابیده بود. دست کشید به صورت مهتابی رنگش. هاجر خواست گریه کند. نتوانست. بغض مثل گوله سیم خاردار ماند تو گلویش. سیم خاردارهایی که یک عمر، اردوگاه آن‌ها را از بقیه‌ی فلسطین جدا کرده بود. هاجر داشت جان می‌داد. جانش دیگر نفس نمی‌کشید. ریحانا، خواهر خلیل، سر مادر را گذاشت روی دامن، بر سر و صورتش کوفت و مویه کرد. مادرش اما، از حال رفته بود. یقه‌اش پاره بود تا روی سینه. رد چنگی، خون‌آلود، دوطرف صورت از کنار چشم تا زیر لب دیده می‌شد. هاجر خیره شد به مژه‌های بلند خلیل. رنگش پریده بود. خون از سینه‌ نفوذ کرد به بافت سفید پیراهن. مثل شقایق سرخی در برف. با هم رفته بودند شهر الخلیل، ماه عسل. بعد از زیارت مرقد حضرت ابراهیم نبی‌الله، خلیل رفت آب‌میوه بخرد. هوا گرم و شرجی بود. چند دقیقه بعد برگشت درحالی یک دست را پشت کمر پنهان کرده بود. نزدیک هاجر که رسید نیم‌خیز نشست. یک زانو را گذاشت روی زمین. زانوی دیگر را عمود بر آن. با دو دست شاخه گل قرمز را گرفت طرفش:« تقدیم با عشق به بهترین همسر دنیا.» چشم‌های هاجر برق زد. دست گذاشت جلوی دهان. جیغ خفه‌ای کشید. گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد. لب‌هایش به بالا کش آمد. گل را از دست خلیل گرفت. بو کرد. ذوقش کور شد:« اِ... خلیل! اینکه مصنوعیه.» خلیل بلند شد. گرد و خاک شلوار را تکاند. به آن‌طرف خیابان اشاره کرد:« آب میوه‌فروشی بسته بود. اون مغازه گلفروشی رو می‌بینی؟ اینقدر این رز قشنگ بود که اولش نفهمیدم طبیعی نیست. عوضش از عطر خودم بهش می‌زنم، هر وقت بو‌ کنی یادم بیفتی.» هاجر دست کشید به گل‌برگ‌های مخملی سرخ. لبخند زد:« زنده باشی عزیزم! چه یادگاری قشنگی! خوبیش اینه که تا ابد تازه‌ست. مثل عشقمون.» خلیل دست هاجر را گرفت. بوسید:« این اولشه قلبم. من عاشق بچه‌م. اگر مادر بشی قول می‌دهم هزار هزارتا، گل به پات بریزم.» صبح تو اردوگاه النصیرات، خبر پیچید که ماشین‌های کمک رسانی سازمان ملل از بندر تازه‌ساخت غزه می‌آیند. خلیل با بقیه رفت تا بسته‌‌ی غذایی، سهم او و خانواده شود. وقتی آوارگان دور کامیون‌ها با آرم یونیسف، جمع شدند، سربازان اسرائیلی از آن تو آمدند بیرون و جمعیت را به رگبار بستند. پشت سرشان، توپخانه و هواپیما شروع کردند بمباران جمعیت. مردم مثل دانه‌های باران می‌ریختند رو زمین. جهنم بود. دود و آتش و غبار به آسمان می‌رفت. صدای هولناک انفجار از همه طرف می‌آمد. بوی خون و باروت و خاک، تو هوا پیچیده بود. هاجر چندبار پلک زد. خیره شد به خونی که ریخته بود کنار جسد خلیل. زبانش بند آمد. اختاپوس سیاه بی‌کسی، بازوهای چسبناکش را پیچید بیخ گلویش. نمی‌گذاشت نفس بکشد. دوست داشت همانجا بمیرد. ریحانا هنوز شیون می‌کرد. به زحمت بلند شد. رفت تو چادر. شاخه‌ی گل را برداشت. عمیق بو‌کشید. آورد گذاشت روی سینه‌ی خلیل. بغضش شکست. صدا به گریه بلند کرد:« داری پدر می‌شی خلیل.» https://eitaa.com/rooznevest
از کودکی عاشق ریاضی بودم. با اعداد زندگی می‌کردم. وقتی سرخوش، لی‌لی‌کنان می‌رفتم دبستان، درخت‌های چنار کنار خیابان را می‌شمردم. با خود حساب می‌کردم که اگر روی دیوار هر همسایه، دوتا یاکریم خانه داشته باشند، و هربار سه جوجه بزرگ کنند، آخر زمستان چندتا یا کریم در محله‌مان، آواز می‌خوانند. موزاییک‌ها را تا مدرسه می‌شمردم و محاسبه می‌کردم که اگر یکی درمیان از رویشان بپرم، با چند پرش می‌رسم دبستان. بزرگتر که شدم تا دیروقت می‌نشستم پای حل معادلات ریاضی. بعدها عاشق جدول سودوکو شدم. من عاشق اعداد بودم. اما اکنون... در آستانه‌ی پنجاه سالگی، مانده‌ام متحیر میان دوست داشتن ریاضیات و تنفر از اعداد. از صبح، عدد ۲۷۴ مدام در ذهنم تکرار می‌شود. با هربار تکرار قسمتی از قلبم ترک می‌خورد. صدای شکستن پاره‌های دل، مغز را خراش می‌دهد. اگر در هر ثانیه یک عدد را بشمارم، تا ۲۷۴ ، بیش از چهار دقیقه طول می‌کشد. ۲۷۴ نفر ۲۷۴تا عشق ۲۷۴تا آرزوی زیستن ۲۷۴ تا امید پدر و مادر ۲۷۴ انسان که برخی کودک بودند. پر از هیاهو، شادی، مهر ۲۷۴ انسان ۲۷۴ انسان ۲۷۴ انسان خبرگذاری الجزیره تعدادشهدای قتل عام اردوگاه نصیرات درمرکز باریکه غزه تا کنون به ۲۷۴ نفر و شمار مجروحان نیز به ۶۹۸ نفر رسیده است.  اگر بخواهم تا ۳۵هزار بشمارم چند ساعت زمان می‌برد؟ https://eitaa.com/rooznevest
غذایی برای تمام فصول با سعید برای خوردن صبحانه آمدیم سالن غذاخوری. دو تا خانم با چشم‌های ریز، قد کوتاه و لباس فرم خاکستری، با زبان انگلیسی به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفتند. بوی غذا پیچیده بود تو هوا. چشم چرخاندم. چندنفر جهانگرد با قیافه‌های اروپایی ایستاده بودند تو صف قهوه. میز دونفره‌ای را انتخاب کردیم، روبروی آب‌نمای زیبای رستوران. صدای شُرشُر می‌آمد. ذرات غبار آب، هوا را تازه می‌کردند. گل‌های میخک تازه را توی گلدان روی‌ میز گذاشته بودند. صندلی‌ طلایی را کشیدم و نشستم. سعید با دو فنجان برگشت:« خدمت خانم خوشگل خودم. بیا تا قهوه خنک می‌شه، صبحونه بیاریم.» روی میز دراز وسط سالن چندتا ظرف استیل بود که با شمع، گرم می‌شد. خانم زردپوستی جلوتر از ما در قابلمه را برداشت. بخار زد بیرون. خم شد ملاقه را برداشت. موهای لخت کوتاهش ریخت جلوی چشم‌های پُف‌دار؛ که معلوم نبود بازند یا بسته. توی پیاله مایعی زردرنگ ریخت. با چوب استیک از تو ظرف کنار، رشته‌ ریخت تو ظرف. بعد با قاشق پودر خاکی رنگی را اضافه کرد. همانطور که به او خیره بودم، سعید دستم را کشید:« بریم عزیزم!» سعی کردم به زن اشاره نکنم. دماغم را چین دادم:« غذاش خیلی چندش بود.» سعید رفت طرف یکی از قابلمه‌ها:« غذاهای چینی معمولا خوشمزه نیست. خدا کنه چیز بدرد بخوری پیدا کنیم.» رفتم کنارش. سعید در قابلمه را برداشت. بخار بدبویی زد بیرون. مایع لجن مانند رقیقی توی قابلمه می‌جوشید. چندتا تکه سفید هم با هر قُل بالا و پایین می‌رفت. دست گرفتم جلوی دهان:« اَه...» در ظرف بعدی را بازکردم. آب سیاه جوشان با بوی مزخرف. بعدی زردآبه‌ی داغ تهوع آور که وقتی با ملاقه هم می‌زدی رشته‌های دراز می‌آمد بالا. سعی کردم اسم غذاها را بخوانم؛ اما از خط خرچنگی چینی، چیزی سردر نیاوردم. رو کردم به سعید:« اینا که همش حال به هم زنه. بریم سمت بوفه‌ی غذای خشک.» روی میز کنار دیوار چندتا ظرف با درپوش گذاشته بودند. سعید درب اولی را برداشت. پنج شش تا خرچنگ کوچک سرخ‌شده دیده می‌شد. عقب عقب رفتم. توی ظرف دومی یک ردیف عقرب تو سیخ چوبی، تنوری شده بود. نزدیک بود بالا بیاورم. دست گذاشتم جلوی دهان و برگشتم سر میز. قهوه قابل خوردن بود. سرکشیدم. تلخی آن ته گلو را سوزاند. فنجان نصفه را گذاشتم روی میز و دنبال شکر گشتم. سعید نشست روبرویم:« برگردیم ایران بچه‌ها رو خفت می‌کنم که همچین سفر مزخرفی را به عنوان کادوی عروسی دادند. کاش چندتا کنسرو آورده بودیم.» پاکت کاغذی کوچک شکر را باز کردم. ریختم تو قهوه:« حالا چی بخوریم؟» سعید مکث کرد. دست کشید به چانه:« تو تمام فرهنگ‌ها، تخم مرغ به عنوان غذا مصرف می‌شه. ببینم کدوم یکی از این گارسُنا زبون آدمیزاد حالیشون می‌شه، بگم برامون نیمرو بپزه.» شکر را ریختم تو قهوه و فنجان را هل دادم طرفش:« فکرشو بکن اومدیم ماه عسل سفر خارج. اونوقت مثل دوران دانشجویی باید نیمرو بخوریم.» سعید قهوه را برد سمت دهان:« این که یخه...» فنجان را گذاشت کنار:« عوضش پر از پروتئینه. ناشکری نکن. دعا کن حداقل اینو داشته باشند.» قهوه را مزه مزه کردم:« خیلی هم عالی. تازه کلی غذا با تخم مرغ درست می‌شه. با این فرمون پیش بریم، صبحانه نیمرو. ناهار املت، عصرانه عسلی. شام خاگینه. معرکه‌ست. صدرحمت به خوابگاه.» سعید رفت ته سالن. با چشم دنبالش کردم. زنی با موهای بلند سیاه که روی بلوز سفیدش رها بود، با چوب استیک رشته‌هایی را به طرف دهان می‌برد. مرد روبرویش پیاله را گذاشت روی لب و با صدا سر کشید. نحوه‌ی خوردنشان هم عجیب بود. بعد از چند دقیقه سعید با ظرف خاگینه برگشت:« بیا! اینم غذایی برای تمام فصول. آچار فرانسه‌ی آشپزها. یه بشقاب گرفتم، اگر خوب بود بازم سفارش می‌دیم.» با نان‌های گرد خمیر لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهان. خوب جویدم:« اگه از نون صرف‌نظر کنیم، قابل خوردنه. تو بخور. من یه بشقاب دیگه بگیرم.» رفتم عقب سالن. مرد آشپز که کلاه و پیش‌بند سفید به تن داشت؛ پشت گاز ایستاده بود. با ملاقه، تخم مرغ هم‌زده را ریخت تو ماهیتابه‌ی داغ. آتش شعله کشید به بالا. دلم از گرسنگی مالش رفت. به انگلیسی از او خواستم نیمرو برایم بپزد. همان‌طور که ماهیتابه را بالا و پایین می‌کرد تا خاگینه زیر و رو شود به افراد کنار میز اشاره کرد:« لطفا صبر کنید تا غذای این دو نفر را بدهم.»
خاگینه را خالی کرد تو بشقاب مرد جلویی که ازقد بلند و صورت بور و کک و مکی‌اش به نظر می‌رسید اروپایی یا آمریکایی است. بعد سوسیس‌ها را از کنار برداشت، خرد کرد و ریخت تو ماهیتابه. یک ملاقه از مایع تخم مرغ هم رویش. چشم‌هایم گرد شد. پرسیدم:« اونا سوسیس چیه؟» همانطور که غذا را هم می‌زد گفت:« سوسیس گوشت خوک. خیلی خوشمزه‌ست. براتون بپزم؟» اَه.... گوشت خوک.... هم حرام بود و هم نجس. دوست داشتم همان یک لقمه خاگینه را که خورده بودم بالا بیاورم:« از بقیه غذاهاتون معلومه چقدر خوشمزه‌ست! » آشپز مکث کرد:« یعنی چی؟» دست گذاشتم رو دهانم:« هیچی! خیلی چِندشه. تو همین ظرف، برامون نیمرو پختید؟» آشپز غذا را خالی کرد تو بشقاب:« آره. مشکلی هست؟»
لبخند فرشته اول بهار بود. دانه‌ای بودم زرد و کوچک. دهقان من و دوستانم را از توی کیسه درآورد. پرت کرد روی خاک. سرم خورد به سنگ. درد گرفت. نالیدم. فرشته‌ای از آنجا می‌گذشت. ایستاد. نوازشم کرد:« شکیبا باش دانه‌ی گندم. این تازه شروع سفر توست.» صدایش نرم بود و لطیف. بال زد تا آسمان. آوازش را می‌شنیدم:« بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.» قلبم آرام گرفت. خواستم بخوابم. مشتی خاک ریخته شد رویم. چشم چشم را نمی‌دید. کمی بعد صدای چک‌چک آمد. همه‌جا تاریکتر شد. آب دورم چرخید. خیس شدم. ورم کردم. در پوست خود نمی‌گنجیدم. چند روز گذشت. تشنه شدم. ریشه زدم به دنبال آب. طاقت تاریکی را نداشتم؛ حیف که پابند خاک بودم. صدای فرشته را شنیدم:« تو برای ظلمت، خلق نشدی. اینجا نمان.» جوانه زدم به سمت نور. رفتم بالا. خاک را شکافتم. چه عظمتی داشت آن بالا. قد کشیدم. بالیدم. با پروانه‌ها عشقبازی کردم. در باد می‌رقصیدم. خوشه زدم. هفتاد دانه. صبح با صدای بلبل بیدار می‌شدم. شب با نوازش نسیم می‌خوابیدم. خورشید هر روز کمی از رنگ خود را می‌پاشید رویم. طلا شدم. سرخوش و رها. کشاورز آمد. داس به دست. گلویم را برید. نالیدم. زمزمه‌ی فرشته را شنیدم:« شکیبا باش دانه‌ی کوچک. برای بالندگی باید صبور بود.» کشاورز خوشه‌ها را ریخت روی هم. ضربه‌ می‌زد به سرم. درد داشت. فرشته گفت:« طلا، تراش که می‌خورد قیمت پیدا می‌کند.» پوست انداختم. زیباتر شدم. کشاورز ما را ریخت توی گونی. برد آسیاب. میان دو سنگ، شکستم. له شدم. زجر کشیدم. نالیدم. آواز فرشته را شنیدم:« باید شکست تا بزرگ شد.» آرام گرفتم. بردنمان نانوایی. آب ریختند رویم. داشتم خفه می‌شدم. غرق شدم. نانوا چانه‌ی خمیر را برداشت. حالت داد. انداخت روی سنگ‌های داغ. آتش گرفتم. سوختم. فرشته آرام گفت:« باید سوخت تا الماس شد.» نانوا مرا از تنور بیرون آورد. آویزان کرد. خنک شدم. داد دست مادری که چادر به دندان گرفته بود. زن تکه‌ای از مرا کند. گذاشت تو دست پسرک گریان:« بیا عزیزم! نون سنگک. تازه و داغ.» کودک خندید. فرشته لبخند زد. https://eitaa.com/rooznevest
پیشکش خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف می‌تابید تو. یک دایره‌ی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگه‌های کاه تو دیوار گلی دیه می‌شد. پارچه‌ای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم. مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشه‌ی ابرو. از درد چشم‌ها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار. کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم‌. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی و‌خو‌ن آلود راه افتاد تا روی سینه‌ام. در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. می‌توانستی پرتو‌های نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیده‌ی کوتاهش رد می‌شد. جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق می‌زد. رفتم طرفش. دیدم چشم‌هایش هم برق می‌زند. کنار پلک‌ها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.» خم شدم. تسمه‌ی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشته‌اند.» آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم. یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.» پیراهن سفیدی که یقه‌اش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همه‌ی حریفان را شکست دهیم.» یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ می‌خواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.» زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟» نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق می‌کرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکت‌های بعدی توانستم جبران کنم.» یافث لباس‌ زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟» دست کشیدم به پرز‌های پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازه‌اش پای‌کوبی نکند.» صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آماده‌اید بیایید.» بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون. نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کناره‌های بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.» پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم. آفتاب بعداز ظهر کم‌جان می‌تابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیم‌دایره‌ی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمه‌ی بلندی می‌آمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند. به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافته‌ی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهن‌ها ایستادند. ابروان بهم پیوسته، چشم‌های درشت، صورت سفید و اندام متناسب‌شان، آن‌ها را از بقیه‌ی دختران هم‌سن، متمایز می‌کرد. با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم. مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبال‌ها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همه‌جا ساکت شد. کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شده‌ایم تا جایزه‌ی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یک‌سال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.» کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمه‌ی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت می‌فرستد. گندم‌ها به اعتبار بعل بزرگ خوشه می‌کنند.» صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه می‌دارد.»
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی می‌خواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.» شی_را_برانداخت. https://eitaa.com/rooznevest
شهاب ثاقب لیا یک شاخه چوب را انداخت تو آتش. بوی سوختن چوب را دوست داشت. خیره شد به رافائل. نور زرد و نارنجی تو صورتش می‌افتاد. لیا به او پیشنهاد کرده بود برای ماه عسل بیایند صحرای نقب، شرق اسرائیل. معتقد بود که حالا که امکان رفتن به خارج از کشور نیست؛ بروند طبیعت گردی مناطق بکر. تجربه‌ی جالبی می‌شد. تمام بعداز ظهر به آفرود سواری گذشت. بیابان زیبا بود و باشکوه. نزدیک غروب، وسط ریگ‌ها چادر زدند. تو چشم‌انداز روبرو، غروب خورشید پشت کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و خاکستری، حس زندگی تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. شب، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک دیده می‌شد که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. لیا اصلا فکر نمی‌کرد شب اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، اواسط بهار، سوز سردی داشت. ماه مثل یک فانوس روشن، سیاهی دورش را کمرنگ کرده بود. نور مهتاب، به بیابان، جلوه‌ای رازآلود داده بود. گهگاه صدای زنجره‌ای سکوت را می‌شکست. بیرون چادر، آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. لیا دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها، اینجا قشنگند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» رافائل با چوب نازک، سیب‌زمینی‌ها را توی آتش، زیر رو کرد:« معرکه‌ست.» سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌ها. آتش شعله ور شد. نشست:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا بخوابند با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند. ببین!» با دست به بالا اشاره کرد:« یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» رافائل انگشت را گرفت طرف پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور درست شده بود:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی ستارگان، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمان تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم، کنار پایش می‌دویدند. لیا دست گذاشت روی دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» سر گذاشت رو شانه‌ی رافائل:« خوب شد از شهر اومدیم بیرون. من خیلی از جنگ می‌ترسم.» رافائل دست پیچید دور کمر لیا:« نگران نباش عزیزم. اینجا امنه. » یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. لیا با هیجان گفت:« وای! شهاب! بیا آرزو کنیم. » شعله ها، تو مردمک چشم رافائل می‌رقصیدند. صدای جرق‌جرق آتش آمد. دست‌ها را در هم گره کرد:« آرزو می‌کنم همه‌ی مسلمونا تیکه تیکه بشن.» لیا سر برداشت. زد رو شانه‌ی رافائل. با انگشت اشاره کرد به او:« اول.... باید چشاتو می‌بستی. دوم... ما مثلاً اومدیم ماه عسل. چرا برای خوشبختی‌مون دعا نکردی؟» رافائل سر تکان داد:« بی‌خیال. تا اسرائیل درگیر جنگه، خوشبختی دور از دسترسه.» یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« می‌دونی بقیه‌ی اقوام راجع به شهاب چه باوری دارند؟» لیا چشم ریز کرد:« نه. چطور؟» رافائل دست انداخت دور شانه‌ی لیا. او را به خود فشرد:« من یه مدت تو دانشگاه اورشلیم روی ادیان و باورها تحقیق می‌کردم.» لیا سر گذاشت رو شانه‌اش. به آتش خیره شد:« آفرین... خب!» رافائل دست کشید تو موها:« بعضی از افراد شهاب سنگ‌ را نماد تغییر و تحولات بزرگ تو زندگی یا نشانه‌ای از اتفاقات مهم می‌دونند.» لیا فاصله گرفت. با نوک چوب، سیب زمینی را از آتش بیرون انداخت:« امیدوارم این تغییرات برای ما خوب باشه. تو مطمئنی اینجا خبری از جنگ نیست؟» رافائل دست لیا را گرفت تو دست. بوسید:« نگران نباش. جنگ تو شهرهاست. وسط بیابونای نقب هیچ خبری نیست.» لیا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« از یهوه می‌خوام نگهدارمون باشه.» رافائل قهوه‌جوش را گذاشت روی آتش:« حدس بزن مسلمونا راجع به شهاب چه نظری دارند؟» لیا پوست سیاه سیب زمینی را کند. داد به رافائل:« حدس زدنش خیلی سخته.» رافائل آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. نفس را با صدا داد بیرون:« تو کتاب مقدس اونا نوشته که خدا با شهاب ثاقب شیاطین‌و که به آسمونا سرک می‌کشند، تنبیه می‌کنه.» پوزخند زد. لیا سیب زمینی دیگری را برداشت. پوست کند. از وسط دو نیم کرد. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. خواست گاز بزند که خیره شد به دوردست. هفت هشت تا شهاب نورانی دنبال هم تو آسمان پرواز می‌کردند. با دست اشاره کرد به آنها:« عزیزم! اونجا رو ببین. چه باشکوهه.» رافائل رد انگشت او را گرفت:« واای! بیچاره شدیم.» رنگ لیا پرید. دست‌هایش بی‌حس شد:« چی شده؟» رافائل سریع بلند شد. دست لیا را گرفت. کشید بالا. دوید سمت ماشین آفرود:« زود بیا سوار شو. اونا موشکای ایرانی هستند. https://eitaa.com/rooznevest