🌸🌸🌸
اتاق سادهای بود. مردی میانسال با چهرهای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمیدونید چرا اینجا هستید؟»
مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد.
مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.»
رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمانها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟»
:« همونطور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که میبینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟»
رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.»
سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسیها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟»
رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.»
مریم زیر لب گفت:« خدا نفلهشون کنه که آبروی مارو بردند.»
رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟»
:« خودتون که میدونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیتهای سریالی، میخواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما میتونید ازشون شکایت کنید.»
مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفتهی ما چی میشه؟»
:« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید. بذارید جو جامعه آروم بمونه.»
رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو اینهمه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزهی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.»
گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده میشد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لبهایش یخ کرد.
🍀🍀🍀
پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد.
🍀🍀🍀
مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد.
🍀🍀🍀
تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد.
🍀🍀🍀
دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید.
🍀🍀🍀
مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد.
🍀🍀🍀
وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد.
🍀🍀🍀
پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوشخطتر.»
🍀🍀🍀
خونین، از لای آهنپارههای ماشین بیرون کشیدندش. روسری میخواست.
#داستانهای_ده_کلمهای
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۹۰۲
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_اول
حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود.
افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشهی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده میشد. نور کمجانی، روی نقشه میتابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیهاش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟»
لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشمهایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش داشت. چهرهاش شبیه اروپاییها بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.»
افسر روی برگه جلویش یادداشت میکرد. ستارههای سر شانهی لباسش دیده میشد. میان حرف او پرید:« دیوید؟»
لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.»
:« خب!»
لنا خودش را جمع و جور کرد:« میدونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار میشد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید قرار بود پیش بچهها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.»
افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشمهای آبیرنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه میکرد:« عجب؟»
لنا دستها را محکم به هم فشرد، انگار که میخواست تمام ترسهایش را لای انگشتها له کند. نفسهایش تند و سطحی بود، گویی هوای اتاق را تیغهای نامرئی بریده بودند:«اون شب... زیادی خورده بودم. دیوید مدام لیوانها را پر میکرد. آخرین چیزی که یادم میاد، صدای خندههاش بود...»
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. افسر حتی پلک هم نزد. سایهٔ نقشهٔ چکمهوار روی دیوار، مثل هیولایی خزیده، تا پای میز کشیده شده بود.
لنا سر به زیر انداخت:« صبح که از سروصدا بیدار شدم، سرم تیر میکشید. همهجا پر از دود بود. دیوید... دیوید کنارم نبود. فقط تفنگ به دوشهایی رو دیدم که...»
صدایش شکست:«...که مثل هیولاها میدویدند و میزدند. منم فرار کردم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوم
لنا مکثی کرد. افسر با انگشتانش روی میز ضربه زد: «بعدش چه شد؟»
قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد و توی انحنای چانه گم شد. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش میلرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک میآمد. خودم رو از اتاق پرتاب کردم بیرون. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و روشنش کرد. هنوز گیج بودم. نمیتونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو بهش برسونم. دیویدو صدا زدم اما صدام تو غرش ماشین گم شد. تو اون گرد و خاک دنبالش میدویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه میکرد منو میدید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.»
لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هقهق کنان گفت:« ما قرار بود تا آخر عمر پیش هم بمونیم اما اون ... مثل آدمای پست فرار کرد.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سوم
با دستمال بینی سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زبالهی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشهی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله میاومد. منم تندتند دعا میخوندم. نمیدونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.»
افسر پرسید:« چند نفر ؟»
لنا دوباره بینیاش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهارم
:« بعد؟»
لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.»
:« کجای غزه؟»
نوک انگشتهای لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز میپوشید. خودش را بغل کرد:« نمیدونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشمهامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.»
افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانهای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟»
لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.»
افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی میزد. رگهای گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه میشه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. میشه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟»
لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجرهای نداشت. روبرو آرم آبیرنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمیدونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجم
افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.»
لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرمرنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا میآمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک میریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسانهای نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان.
یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی میزد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوهای روشن و صورتی بور. به ژرمنها میمانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی.
به خودش نگاه کرد. دستهایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق میزد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباس را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگهایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی.
با پشت دست صورت را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند.
گریهاش شدیدتر شد. چه بر سرش میآمد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_ششم
از خانوادهاش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق میکرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقهای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه میرفت و هر وقت فرصتی پیش میآمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بتهای بزرگ و کوچک دیده میشد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را میزد. سنگهای قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بتها حس خوبی به او میداد. داشت به خدای گانشا نگاه میکرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانیاش دیده میشد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟»
لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمیدونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمیدونم. بت بزرگ تو کدومه؟»
دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همهکار میکنم.»
دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتم
مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله میکرد. یک پارچه نواریشکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه میکرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمیدانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکیشان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیدهای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟»
مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشههای لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.»
مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آنرا پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربهی درمان زخمیهای زیادیو دارم. »
قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آنها:« اگر دل دیدن این صحنهها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همینجا درمان کنم.»
پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیلهی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمیخواهید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتم
عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.»
لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی گفت.
مرد چفیهپوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را میریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟»
عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.»
لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم میخوام. پام درد میکنه. شاید در رفته. شایدم شکسته باشه.»
مرد آمد نزدیکش:« میتونی کتونیتو در بیاری؟»
لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.»
مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری میخوندی؟»
همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!»
عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت میدم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.»
قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دستها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونیکن.»
لنا اشکها و بینیاش را با آستین بلوز پاک کرد. ظرف را گرفت.
عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم دست. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« میرم برات آب بیارم.»
وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نهم
انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. میتوانست با درد پایش او را شکنجه کند. میتوانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شبها تبدیل به هیولا میشد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟
لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالم را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش به زردی میزد. دختر جوان تکیه داده بود به زن میانسال که هیکل تپل و صورت گرد و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان میخورد.
لنا سر تکان داد:« اوهوم!»
زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هاناام. عسقلان زندگی میکنم. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.»
با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون تقریبا همسن توئه.»
لنا نگران بود که صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر میآمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمیدانست. دوست داشت کمی بخوابد. استرس زیاد، انرژیاش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن میترسید. میترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید میکرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار میمونی؟»
هانا با دست نرم و کک و مکی، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار میمونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دهم
هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آنها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگهای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود.
هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب میخوای؟»
دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانههای افتادهای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزهای داشت. رد اشک روی صورت خاکیاش دیده میشد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرمنرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی میترسم. قراره با ما چکار کنند؟»
به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟»
هانا برای خودش آب ریخت:« بعید میدونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.»
سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر میکنین چی به سرمون میاد؟»
لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب میخواهیم؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀