eitaa logo
روزنوشت⛈
330 دنبال‌کننده
343 عکس
263 ویدیو
26 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشتادوهشت تا غروب لنا میان تخت‌های بیماران می‌گشت.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 شب لنا نمی‌توانست بخوابد. مدام از این دنده به آن دنده غلت می‌زد. تا پلک‌ها را می‌بست چهره‌ی مهربان ژوزف با آن موهای پریشان می‌آمد جلوی چشمش. سرعت سازماندهی‌اش، لبخند کمرنگی که اغلب اوقات روی لب بود و غرغرهایش. امروز ژوزف را دفن کرده بودند بدون اینکه برایش عزاداری کنند. کاسه‌ی چشم‌های لنا پر بود و هر لحظه لب‌ریز می‌شد. به خودش فکر کرد. دختر نازپرورده‌ای که الان هیچ چیز نداشت. جایی خوانده بود درگذشت پدر و مادر از دست دادن گذشته است و درگذشت فرزند، از دست دادن آینده. لنا پدر داشت و ای‌کاش گذشته نداشت. حتی آینده‌ای هم برای خودش متصور نبود. به خود که آمد دید روبالشی خیس است. بعد از این روز سخت و پرکار، تمام عضلاتش گزگز می‌کرد و رد زخم بازو تیر می‌کشید. نگاهی به دور و بر کرد. توی چادر بزرگ صلیب سرخ چهارتا تشک سفری انداخته بودند. راننده، لوک، لنا و لئونور به ترتیب دراز کشیده بودند. از چادر کناری صدای ناله مجروحان و صحبت‌های نامفهوم آقای وانگ می‌آمد. لئونور تو جای خودش غلتی زد. چند ساعت پیش به محض اینکه سرش به بالش رسید، نفس‌های آرام و عمیق، نشان می‌داد که خوابیده. طفلی بیشتر از سی و شش ساعت بود که بی‌وقفه کار می‌کرد. درد زخم بازو کلافه‌اش کرد. لنا آهسته بلند شد تا گوشی را از شارژ بردارد و برود چادر کناری مسکن بردارد. بی‌صدا رفت بالای سر فرانسوا جایی که چهارتا گوشی‌ به تنها پریز برق چادر وصل بودند. یک لحظه صفحه‌ی موبایل لوک روشن شد. نوتیف پیامک آمد:« فرانسوا، اطلاعات دقیق‌تری درباره بمباران دیشب نیاز داریم. تعداد کشته شده‌ها و ...» بقیه پیامک دیده نمی‌شد. رنگ از صورت لنا پرید. دست و پایش بی‌حس شد. لوک فرانسوا؟ به چهره‌اش نگاه کرد. سر کم مو و صورت کدرش زیر نور کم چادر ترسناک می‌نمود. صدای خرخر او و راننده بلند بود. نه در زمان قتل عام اردوگاه النصیرات و نه دیشب، فرانسوا پیش آنها نبود. پیامک عمو آرسن را به خاطر آورد:« مواظب جاسوس‌های اطراف باش.» با دست‌های لرزان موبایل را برداشت. سریع برد زیر پتو. زیر نور کم صفحه، آن تو، به غارهای انسان‌های اولیه می‌مانست. لنا صید بود یا شکارچی؟ نمی‌دانست. الگوی باز شدن صفحه‌ ساده نبود؛ اما موبایل لنا چندتا نرم افزار هک اطلاعات داشت. لنا با دست‌های لرزان برنامه را اجرا کرد. به محض دسترسی به گوشی فرانسوا، صدا را قطع کرد. پیامک را کامل خواند. درخواست اطلاعات بیشتر از سازماندهی نیروهای امدادگر حماس و حضور احتمالی رهبران آنها تو صحنه‌ی حمله‌ی دیشب بود. لنا چند وقت پیش راجع به رسوایی پزشکان بدون مرز برای دادن اطلاعات به نیروهای متخاصم، مطلبی را خوانده بود؛ اما هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد خودش روزی جزیی از این تیم مزدور باشد. پیامک‌های قبلی را باز کرد. راجع به لنا پرسیده بودند. ارتباطات و اطلاعاتش.... لنا یک لحظه چشم‌ها بست. فرانسوا را به خاطر آورد تو کافه‌ی فلوریان ایتالیا. وقتی از او خواست تا روی صندلی کناری بنشیند و بعد هم صحبت را کشاند به برگشتن لنا به غزه. یعنی شاباک آنقدر مزدور داشت که تا ایتالیا دنبالش بیایند یا او خیلی مهم بود؟ قلب لنا چنان محکم می‌تپید که می‌ترسید از گرومب گرومبش، بقیه بیدار شوند. دست گذاشت روی قفسه‌ی سینه و‌ فشار داد. چندتا نفس عمیق کشید. باید عجله می‌کرد. با نرم افزار، اطلاعات سیم کارت، گالری و صفحه یادداشت را کپی کرد توی کارت حافظه‌ی خودش. مدیون بابا بود برای خرید این موبایل پیشرفته. بابا!... صفحه‌ی شکسته‌ی گوشی تو ذوق می‌زد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشتادونه شب لنا نمی‌توانست بخوابد. مدام از این دنده
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هوای اوایل تابستان گرم و شرجی بود. لنا نفس‌ها را آرام بیرون داد تا مبادا صدایش فرانسوا را بیدار کند. زیر پتو، عرق سوزان، پشت را خیس کرده بود و حالا که بیرون آمد، زیر باد کولر، لرز افتاد به جانش. هوای راکد چادر بوی نمِ کهنه و بدن‌های خسته می‌داد. خرناسه‌های نامنظم فرانسوا فضای کوچک آنجا را پر کرده بود، گاهی با صدایی شبیه خفه شدن قطع می‌شد و دوباره شروع می‌شد. لنا گوشی لوک را با احتیاط به شارژ زد. نور آبی صفحه برای لحظه‌ای چهره‌ی عرق‌کرده‌اش را روشن کرد و سایه‌های عجیبی روی دیواره‌ی چادر انداخت. با سوزش رد بخیه‌های بازو، به یاد ردیاب افتاد. قلبش صدادار می‌تپید و دهان خشک شد:« ردیاب که بی‌حرکت باشه، حتما شاباک متوجه می‌شه... چرا زودتر به فکرم نرسید؟» کف دست‌ها از عرق چسبناک بود. در چادر را با احتیاط باز کرد. هوای بیرون از داخل چادر شرجی و گرم بود و بوی خاک و علف‌های پژمرده‌ی تابستان را داشت. چند متر آن طرف‌تر، سایه‌های چند مرد زیر نور کم چراغ‌قوه‌ بین آوارها حرکت می‌کردند. صدای برخورد آجرها و نفس‌های خسته‌ تو سکوت سنگین صبحگاهی پیچیده بود. گاهی صدای گریه‌ی کودکی یا ناله‌ی مجروحی به گوش می‌رسید. ابوقاسم را دید که روی تخته‌سنگی نشسته است. سیگار روشن بین انگشتانش، تاریکی را مثل کرم شب‌تابی کم‌فروغ می‌شکست. بوی تند تنباکوی سیاه با بوی گند زباله‌ها مخلوط بود. لنا به او نزدیک شد و صدا را پایین آورد: « خسته نباشی! زباله‌های چادر رو کجا می‌ریزید؟ دستبندم افتاده...» ابوقاسم نگاهی به او انداخت، چشم‌هایش در سایه‌های صورت، گود افتاده بود. بدون کلمه، سر را به سمت خرابه‌های آن سوی اردوگاه تکان داد. نور چراغ‌قوه‌اش روی زمین خطی از ذرات گرد و خاک را روشن کرد:« بیام کمک؟» لنا مضطرب سر تکان داد:« نیازی نیست.» --- به سمت خرابه‌ها حرکت کرد. حدودا پانصد متر بعد از گذشتن از حصار بیمارستان، با هر قدم، بوی گندیده‌ی زباله‌ها شدت می‌گرفت. آمیزه‌ای از خون کهنه، بتادین و گوشت فاسد. حشرات با وزوزهای آزاردهنده دور سرش می‌چرخیدند و خود را به پوست مرطوب صورت می‌زدند. زیر پاها، شیشه‌های خرد شده و سرنگ‌های استفاده شده صدا می‌کرد. زیر نور کم حال تیر چراغ برق، سگ‌های تپل و گربه‌های زخمی میان زباله‌ها می‌گشتند. یکی از سگ‌ها با چشمانی سرخ، تکه‌ای گوشت را می‌جوید. صدای له شدن بافت‌ زیر دندان‌ها و مگس‌هایی که دورش می‌چرخیدند، تهوع‌آور بود. لنا سریع رو برگرداند، بزاق دهانش به تلخی مزه می‌کرد. اینجا سگ و گربه‌، هم آدمخوار شده بودند. آنقدر برایشان فراوانی غذا بود که به لنا توجه نکنند. لنا چراغ موبایل را روشن کرد. نور ضعیفش روی قوطی‌های خمیده و پانسمان‌های خونین می‌لغزید. «پیدا کردن یک عدس کوچولو میان اینهمه آشغال...» یأس آور بود. لنا دستکش پلاستیکی را پوشید. فوراً به پوست عرق‌کرده‌ چسبید. ماسک را از جیب درآورد و به صورت زد. زیر لب دعا می‌خواند، صدایش از استرس می‌لرزید. پشتش از ترس اینکه کسی صدایش بزند، سوزن سوزن می‌شد. وسط زباله‌های بیمارستانی، پیدا کردن آن نقطه‌ی ریز یک مسأله بود و آلوده نشدن با انواع عفونت‌ها یک مطلب. بینی را از بوی بد اطراف چین داد. با تکه چوبی که از وسط مسیر پیدا کرده بود، زباله‌ها را کنار می‌داد و اطراف را می‌گشت. وقتی اولین نور طلایی خورشید از لبه‌ی آسمان بالا آمد، ناگهان برق کوچکی میان آشغال‌ها، چشمک زد. زیر سنگی، ردیاب مثل قطره‌ای جیوه می‌درخشید. لنا با انگشتان لرزان آن را برداشت. نمی‌دانست الان باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ بی‌درنگ به سمت چادر دوید. قلبش چنان می‌کوبید که فکر می‌کرد صدایش تا آن سوی اردوگاه می‌رسد. نزدیک ویرانه‌ها، ماسک و دستکش را پرت کرد روی خرابه. ابوقاسم و مردان جوان آن‌طرف در حال آواربرداری بودند. لنا آرام رفت تو چادر. هنوز همه خواب بودند. وقتی مطمئن شد کسی او را نمی‌بیند، ردیاب را توی جیب کوچک شلوار جین فرانسوا انداخت. پارچه‌ی خشن و گرم جین روی انگشتش خراش انداخت. هلال آویز از دستبند، لحظه‌ای برق زد. «حالا دیگه شاباک نمی‌فهمه...» خیلی به این حرف، امید نداشت. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونود هوای اوایل تابستان گرم و شرجی بود. لنا نفس‌ها ر
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا از گالن آب ریخت توی قهوه‌جوش. چند دقیقه بعد بوی تلخ قهوه، بوی سنگین عرق توی چادر را پس زد. لئونور چشم باز کرد. خودش را کش و قوس داد و رو کرد به لنا:« بیداری؟» صورت لنا رنگ پریده بود و چشم‌هایش بی‌فروغ. لنا سر را به نشانه تایید تکان داد. موهای لختش آمد جلوی صورت:« از خستگی و ناراحتی، خوابم نبرد.» لئونور بلند شد شانه را برداشت و کشید تو موها:« توقع داشتم تو این چند وقت عادت کنی.» لنا اشکی را که می غلتید زیر مژه‌ها با انگشت گرفت:« می‌دونی، ژوزف مثل یه پدر بود برام. دلم از این می‌سوزه که هیچ وقت بهش نگفتم چقدر براش احترام قائلم.» لنا برای جمع چهارنفره قهوه ریخت. فنجان را برداشت و نفس کشید تا خستگی را مهار کند. نمی‌دانست وقتی فرانسوا را ببیند چطور می‌تواند به روی خودش نیاورد. مردک مزدور. سر و صدای زیادی از بیرون چادر بلند شد. لنا فنجان به دست رفت بیرون. مادری پیکر بی‌جان دختری سه‌چهار ساله‌ را گرفته بود تو بغل و شیون می‌کرد. آنچنان غمناک، که قلب لنا را هم آتش می‌کشید. ابوقاسم و‌ مرد جوانی که دستمال به سر بسته بود سعی داشتند او را آرام کنند. لنا فنجان را گذاشت روی تخته سنگی. رفت جلو. با نگاه از ابوقاسم توضیح خواست. از دیشب انگار کمر ابوقاسم خمیده‌تر شده بود:« این بچه‌رو خدا بعد از ده سال نازایی بهش داده. ازش دل نمی‌کنه.» لنا نگاه کرد به موهای بافته‌شده‌ی طلایی دخترک که بعضی جاهایش از خون خشکیده به سیاهی می‌زد. چقدر این مردم سیاه بخت بودند. برگشت قهوه را بردارد. دلش بهم خورد. فنجان را پاشید روی خاک داغ. زمین هم تیره شد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودویک لنا از گالن آب ریخت توی قهوه‌جوش. چند دقیقه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تا ظهر لنا بیقرار بود. یک چشم به بیماران داشت و یک چشم به در چادر. مدام از بالین این بیمار به آن بیمار سر می‌زد. بی‌خوابی و خستگی روحی و جسمی این دو روز، حسابی رمقش را گرفته بود. با این حال آنقدر وضع بیمارانی که از زیر آوار بیرون کشیده می‌شدند وخیم بود که فرصت خوردن یک چای را نداشت. لنا هنوز پانسمان پای این مجروح را تمام نکرده بود که باید می‌دوید برای بخیه زدن دست آن کودک. هوای داخل چادر با وجود کولر، دم کرده و خفه بود. قطرات عرق مثل شبنم روی پیشانی‌ لنا را دیده می‌شد. لب‌ها خشک شده و لباس به تنش چسبیده بود. چندبار سنگینی نگاه لوک را روی خود حس می‌کرد اما هر بار وقتی برمی‌گشت، او را می‌دید که خیلی عادی مشغول مدیریت اوضاع است. لنا سعی کرد رفتار چند روز گذشته او را به یاد بیاورد. قبلاً هم اینقدر مراقب بود و لنا نمی‌فهمید؟ هر بار که بوی تند عطر فرانسوی او را نزدیک خود حس‌می‌کرد، دلهره می‌گرفت. دلش می‌لرزید، آنقدر که صدای ضربان را در گلو می‌شنید. چشمان سبز شبرنگ لوک، تو نور کم چادر، می‌درخشیدند. مثل پلنگی که طعمه را می‌پایید. لنا دست زد به کارت حافظه‌ی کوچک توی جیب. تیزی آن سر انگشتان خسته‌اش را سوزاند. از صبح صدیقه را ندیده بود‌. نمی‌دانست چطور می‌تواند او را پیدا کند. بعد از هر بار پانسمان یا تزریق، نگاهی زیر چشمی به لوک می‌انداخت، اما او یا با تلفن صحبت می‌کرد و یا به لئونور کمک می‌رساند. لنا داشت فشار خون بیماری را کنترل می‌کرد که با شنیدن گریه‌ی کم‌حال کودکی، ناخودآگاه به سمت ورودی برگشت. در چادر باز شد و هوای داغ بیرون، همراه با بوی گندِ آب راکد، به صورتش خورد. صدیقه را دید که نوزادی را مثل تکه چوبی خشک، تو آغوش گرفته و روی تخت کودک، نزدیک آنها گذاشت. پوست نوزاد زیر نور چراغ کم‌جان چادر، مومی و رنگ‌پریده بود. لنا فشارسنج را از بازوی بیمار جدا کرد و به‌ طرف صدیقه شتافت. کفشهایش روی خاک نرم زمین، رد به جا می‌گذاشت. رنگ صورت کودک به زردی می‌زد و بوی شیر ترشیده می‌داد. گریه‌هایش بی‌رمق به گوش می‌رسید؛ انگار بچه گربه‌ای ناله می‌کرد. لنا بهش خیره شد. پلک‌های نوزاد، کبود و سنگین بود، پوست صورتش شل و تیره. روی ترک‌های لب‌، خطوطی از خون دیده می‌شد. ته‌چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید. لنا ناباورانه زمزمه کرد:«سلیمه؟» صدیقه کمی خم شده بود روی نوزاد و با دست‌های زبر پوست درختی، موهای تُنُک او را نوازش می‌کرد. صدای رنجور صدیقه قلبش را خراشید:«خانم، دخترم سلیمه از دیروز اسهال شده، کمک کنید!» لنا دلتنگ بود. دلش می‌خواست کودک را بغل کند و تن بی‌جانش را به خود بچسباند. آنقدر محکم در آغوش بگیردش که استخوان‌های نازک او زیر فشار بازوها تَرَک بخورد. چقدر شب‌ها به این لحظه فکر کرده بود! اشک تو چشم‌های لنا حلقه زد و طعم شور آن روی لب‌ نشست. تصویر کودکی زردرو تو مردمک‌هایش افتاد. برای لحظه‌ای به یاد قیافه‌ی نوزادی سلیمه افتاد. دخترکی تپل با پوست سفید که وقتی لنا با انگشت به چانه‌ی نازک او ضربه‌ای ملایم می‌زد و قربان صدقه می‌رفت، لب‌های نوزاد به خنده باز می‌شد و کنار لُپ‌های سرخش، چال می‌افتاد. صدیقه آرام گفت: «لطفاً طوری رفتار نکن که بقیه متوجه بشند.» لنا تکان خورد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد ترس و دلتنگی را کنار بزند. آستین را به چشم‌ کشید. پارچهٔ زبر یونیفرم، پوست پلک‌ را خراش داد. با صدایی گرفته گفت: «باید بهش سرم بزنم.» سرنگ را برداشت و صدای پاره شدن کاغذ پلاستیکی آن، وسط همهمه‌ی کولر و بیماران گم شد. از پشت ذره‌بینِ قطرات سرم که با طمانینه می‌چکید، صورت صدیقه درشت و ریز می‌شد. لنا آرام زمزمه کرد:«من فهمیدم جاسوس کیه.» آنقدر آرام که لب‌هایش بیشتر از آن که صدا تولید کنند، به لرزش درآمدند. صدیقه بی‌صدا لب‌ها را تکان داد: «کیه؟» نفسش بوی گرسنگی می‌داد. لنا دست را برد توی جیب روپوش و کارت حافظه‌ی نازک طلایی‌ سیاه‌رنگ را در آورد. مثل گنجی گرانبها آن‌را تو دست صدیقه گذاشت: « اینجا، همه‌چیز واضحه. کی می‌تونم عبدالله رو ببینم؟» دست صدیقه زیر انگشتانش، یخ‌زدگیِ مرگ را داشت. صدیقه سر تکان داد. دنباله‌ی شال پارچه‌ای سیاهش تکان خورد. صورت صدیقه پر بود از چروک‌های سطحی و عمیق. حتی چشمان سیاه و درشت هم دیگر به صورتش جذابیت نمی‌داد: «خبرت میکنم.» صدایش خالی از گرما بود. بلند گفت: «تا سرم این بچه تموم شه، می‌رَم برادرش رو بیارم. اونم بی‌حاله.» لنا با ابروهایی افتاده و نگاه غبار گرفته گفت:« دلیلش آلودگی آبه. باید قبل از مصرف می‌جوشوندیش. شنیدم شبکه‌ی آب اینجا رو چند روز پیش زدند. بچه‌ها حساسند.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودودو تا ظهر لنا بیقرار بود. یک چشم به بیماران دا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدای شیرین لئونور از آن طرف چادر بلند شد:«_Menina_ دختر! بیا کمک کن پای این بیمارو جا بندازم.» لنا دل از سلیمه نمی‌کند. با انگشت شست، بازوی استخوانی او را نوازش کرد. پوست نازکش مثل کاغذ خشک و بی‌روح بود‌. هلال آویز از دستبند، لغزید روی دست لاغر کودک. برلیان‌ها دیگر برق سابق را نداشت. هیچ‌گاه به ذهنش خطور نمی‌کرد که آن بچه‌های شاداب را اینطور لاغر با استخوان‌هایی که از زیر پوست زده بود بیرون، ببیند. مثل اسکلتی با روکش پارچه‌ای. به یاد حرف صدیقه افتاد تو تونل:«به خاطر شرایط جنگی امکان تهیه مواد خوراکی وجود نداره. از یازده اکتبر، ارسال غذا و سوخت رو به غزه ممنوع کردند. برادرامون از بالا گفتند که شما اسرا اولویت دارید. شام ما خیلی ساده‌تره.» حالا سوءتغذیه به کودکان هم رسیده بود. لنا رفت ته چادر. لئونور پای شکسته‌ی بیمار را محکم گرفته بود. صدای خردشدن استخوان‌ زیر دست‌، همراه با نعره‌ی مرد، تو فضای بسته‌ی چادر پیچید. لنا کف دست را روی بازوی عرق‌کرده‌ی بیمار گذاشت؛ نمناک و داغ بود مثل شن‌های تفتیده‌ی کویر:«الان بهت مسکن می‌زنم.» لئونور با چهره‌ای خسته سر تکان داد. موهای فرفری سیاهش به هم چسبیده بود. بوی الکل و خون از آستین‌های لک‌دارش به مشام می‌رسید:« قول بی‌خودی نده. یه نگاه به این جمعیت بنداز. مسکن‌ها تموم شده.» لنا چشم گرداند تو چادر. بوی تیز ادرار و بتادین توی بینی‌اش پیچید. روی زمین، پتوهای خیس از چرک و خون، زیر بدن بیماران چروک خورده بود. صدای ناله‌، مثل زمزمه‌های یک کابوس از هر سو می‌آمد. از دیروز اینجا مدام، پر و خالی می‌شد. ابوقاسم صحبت از چندهزار نفر پناهجو تو مدرسه تابعین می‌کرد. دل لنا طاقت این‌همه ظلم را نداشت. این چند وقت، فقط امید به دیدن عبدالله، او را سر پا نگه می‌داشت. یک لحظه چشمش افتاد به آستین. خون تازه، نفوذ کرده بود به بافت پارچه. نقش و نگار قالی افتاده بود روی بوم سفید. بازویش می‌سوخت و تا مغز استخوان تیر می‌کشید. نباید فرانسوا این حالت را می‌دید. با احتیاط برگشت به چادر استراحت. صدای خُرخُر آقای وانگ از دم ورودی چادر می‌آمد. خانم وانگ آرام و بیصدا آن‌طرف‌ با ملافه‌ی بهم ریخته خواب بود. کولر کم سرعت می‌چرخید و چادر هوای مطبوعی داشت. لنا پشت به آنها روپوش را درآورد. چندتا گاز استریل فشار داد روی زخم دهان باز کرده. درد پیچید توی بازو و خون پارچه را خیس کرد. لنا بی‌صدا زد زیر گریه. بهانه‌اش جور شده بود. موبایل را از جیب درآورد. از پشت بلور اشک خیره شد به پرتره‌ی عبدالله. همه‌ی این سختی‌ها به دیدن دوباره‌ی او می‌ارزید. لنا صفحه را قفل کرد. نفس عمیقی کشید. تو روشور آب زد به صورت و برگشت به بیمارستان صحرایی. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوسه صدای شیرین لئونور از آن طرف چادر بلند شد:«_Me
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با چشم های سرخ، برگشت به بیمارستان صحرایی. سرم سلیمه تمام شد. آبی زیر پوست کودک دوید. صدای گریه‌اش واضح‌تر می‌آمد. چندبار ماما را صدا کرد. لنا دوست داشت در آغوش بگیردش و بگوید:« جان ماما!» زیر چشمی به لوک نگاهی انداخت. داشت زخم سر یک بیمار را بخیه می‌زد. به نظر می‌رسید حواسش به او نیست. اما باز هم جرات نکرد. اگر به جای یک جاسوس چند نفر دور و برش بودند چه؟ در چادر که باز شد گرمای هوا همراه با گرد و غبار رقصان زد تو. صدیقه، با سعید در آغوش آمد. او را کنار سلیمه خواباند، لنا سر را خم کرد روی صورت پسرک، نفس‌های نامرتب و سطحی روی گونه‌اش حس شد، نرم و گرم مثل پرِ کبوتر. چشم‌های لنا خندید. چشم‌هایی که ماه‌ها بود فقط اشک دیده بود. حالا برق امیدی تازه تویش موج می‌زد. لنا سلیمه را بغل کرد، بدن لاغر و استخوانیِ دخترک سبک بود. مثل غبار. او را چلاند، انگار می‌خواست مطمئن شود واقعی است. گردنش را بو کشید. بوی شیر ترشیده و عرق قدیمی می‌داد، تند و تیز. ولی برای لنا این، بوی زندگی بود. از ترشیدگی اذیت نشد، عمیق‌تر نفس کشید، می‌خواست بو را به یاد بسپارد. آرام در گوش کوچکش زمزمه کرد:«جان ماما!» صدایش لرزید، این دو کلمه تمام دردها را فریاد می‌زد. رو به صدیقه صدا را بلند کرد:«این بچه رو بگیر تا به اون یکی سرم بزنم.» دست‌هایش هنوز می‌لرزید وقتی کودک را به آغوش زن روبرو داد. پیش از آنکه برگردد، صدیقه با صدایی که بیشتر شبیه نسیم بود گفت:«فردا شب ساعت یک، آماده باش. تو دو کیلومتری جنوب شرقی اینجا، زیر درخت اُرس منتظرتم.» لنا می‌خواست جیغ بکشد. جیغی از ته دل که چادر را تکان دهد. اما نفس را حبس کرد. ترسید اگر حتی یک صدا بیرون بدهد، این رویا محو شود. تمام وجودش خندید. از سر انگشتان پا تا تار موها. این حس، مثل پیدا کردن آب زلال، وسط کویر بود، بعد از روزها تشنگی و بارها سراب دیدن. از صبح، مدام خوش‌شانسی می‌آورد: اول دیدن سعید و سلیمه، و حالا این خبر. چشم‌ها را بست. عبدالله را می‌دید. عبدالله! اسمش مثل عسل روی زبان، شیرین بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوسه لنا با چشم های سرخ، برگشت به بیمارستان صحرای
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تا شب نفهمید چطور زمان گذشت. هر ثانیه مثل دانه‌های شن تو مشت می‌لغزید و فرار می‌کرد. پرانرژی از کنار یک بیمار می‌رفت به سمت دیگری، انگار روی پشت، بال داشت. نزدیک غروب، وقتی خورشید سرخ‌رنگ بود و سایه‌ها دراز می‌شدند، آقا و خانم وانگ آمدند تو بیمارستان صحرایی. بوی عطر سنگین فضا را پر کرد، بویی که میان بوی خون و دارو غریب می‌نمود. لئونور یکی‌یکی بیماران را تحویلشان داد و بعد، با لنا به سمت چادر کناری رفتند. لنا از بوی عرق خشک‌شده روی پوست و خونِ چسبیده به یونیفرم کلافه بود. بوی نم و کپک چادر هم حالش را بدتر می‌کرد. دوست نداشت اینطور ژولیده عبدالله را ببیند. فرانسوا هماهنگ کرد تا با لئونور بروند تو آپارتمانی نیمه ویران که حمامش هنوز سرپا بود، حدود یک کیلومتر آنطرف‌تر. مسیر را با قدم‌های سریع طی کردند، پاهای لنا از هیجان می‌لرزید. آب گرم، روی پوست جاری شد. هر قطره مثل نوازش مادر بود. این روزها دلش برای او هم تنگ می‌شد. راستی مادر الان چکار می‌کرد؟ تو این چند وقت فقط با پیامک با او در ارتباط بود. بوی صابون اینجا، برایش لوکس‌ترین عطر دنیا بود. یک ساعت بعد، سبک‌بار و با موهای نمدار برگشت. تنش بوی تازگی می‌داد. زخم بازو که دیروز نگران عفونتش بود و مدام خونریزی می‌کرد، حالا تمیز و بسته شده بود. تا لئونور بیاید لنا نشست روی بلوک سیمانی شکسته. نور کم جان لامپ تیر چراغ برق بالای سرش دایره کوچکی را وسط خرابه‌ها روشن کرده بود. لنا صفحه موبایل را باز کرد و خیره شد به عکس عبدالله. اینهمه مرارت حالا داشت جواب می‌داد. چقدر زمان دیر می‌گذشت. یک آن دنیا جلوی چشمش تاریک شد. لئونور با دست جلوی دیدش را گرفته بود. شاداب گفت:« دوست دارم بدونم این عکسی که گاهی یواشکی نگاش می‌کنی کیه؟» رنگ لنا پرید. نفسش عقب افتاد:« چی؟» کلید صفحه‌ای قفل را فشرد. موبایل تاریک شد. لئونور مهربان لبخند زد:« باید رازت قشنگ باشه. هربار که حواست نیست و بهش خیره می‌شی، برق زندگی تو تمام صورتت دیده می‌شه.» اگر لئونور هم جاسوس بود؟ لنا سر را به دو طرف تکان داد. لئونور انگار متوجه اضطراب او شد:« منو مثل خواهرت بدون. از من نترس دختر.» لنا چشم‌ها را بست. به دلش مراجعه کرد. این دختر با برق نگاه مهربان نمی‌توانست جاسوس باشد. لئونور موبایل را از دستش چنگ زد:« سخت نگیر. دوست دارم این فرد خوشبخت‌و ببینم.» لنا نتوانست مقاومت کند. عکس عبدالله را باز کرد. لئونور خیره شد بهش:« برادرته؟ چقدر چشماتون شبیه همه.» لنا جا خورد. چشم‌ها؟ این غیر ممکن بود. گوشی را از دست دختر کشید. درد پیچید توی بازو. خیره شد به چشم‌های شرقی عبدالله. عکس سلفی گرفت. زل زد به چشم‌های خودش. لئونور راست می‌گفت. دیگر منشه از پشت شیشه به او نگاه نمی‌کرد. عبدالله بود که مهربان او را می‌نگریست. حالت چشم‌ها و برق نگاه یکی بود. جایی خوانده بود که چشم‌ها آینه‌ی روحند. لب‌های لنا به لبخند باز شد. با ابروهای بالا و چشم‌های گرد خیره شد به پرتره. دوباره زوم کرد روی چشم‌های خودش. باور نمی‌کرد. این‌همه شباهت عادی نبود. لئونور کنارش روی تخت سنگ نشست:« منو باش که منتظر یه داستان عاشقانه بودم. هرچند مدتهاست که دیگه اون عاشقانه‌های شرقی رو باید فقط تو کتاب‌ها خوند. الان مردم منفعت محور شدند.» لنا محو چشم‌ها بود‌. حرف‌های دوستش را یکی در میان می‌شنید. لئونور زد روی شانه‌ی لنا:« کجایی دختر؟ تو برادر به این خوشگلی داشتی و پنهونش کردی؟ حتما خیلی هم خاصه که اینطور چشاتو برق می‌ندازه. اگه خواستی خوشبختش کنی، می‌تونی رفیقتو بهش معرفی کنی.» و بعد چشمک زد. لنا نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد. ستاره‌ها پرنور می‌درخشیدند. انگار تمام کهکشان به او چشمک می‌زد. ماه، محاصره شده میان ستارگان، لبخند می‌زد. لنا موبایل را قفل کرد. هلال دستبند خورد به شیشه گوشی‌. سایه‌ای از غم افتاد تو جانش. به یاد مقداد و احمد افتاد. ماه تو قلبش خسوف کرد. به تکه ابری که نرم می‌رفت سمت ماه دقیق شد. امشب، آخرین شب اینجا ماندن بود. فردا… فردا اینهمه هجران و انتظار تلخ تمام می‌شد. فردا عبدالله را می‌دید. عبداللهی که دیگر تو رویا نبود. مردی که حالا نزدیک بود و واقعی.... لنا چشم‌ها را بست و او را کنار خودش تصور کرد. نفس عمیقی کشید. غزه دیگر بوی مرگ نمی‌داد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوچهار تا شب نفهمید چطور زمان گذشت. هر ثانیه مث
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 ساعت حدود پنج صبح بود که لنا با صدای غرشی از دوردست از خواب پرید. ترس از هواپیماهای جنگی هیچ وقت برایش عادی نمی‌شد. نفس لنا تو سینه ماند. صدای انفجار آمد. لنا چشم‌ها کلافه را بست. خوشی دیشب برایش زهر شد. لئونور با لهجه‌ی شیرین برزیلی‌ در چادر را کنار زد: «Cunhada زود باش! مجروحای جدیدو دارن میارن... احتمالا خیلی بد حالند.» صبح هنوز گرمای خفقان‌آور خرداد را نداشت؛ اما عرق پشت گردن لنا را خیس کرد. بوی ید بتادین و خاک سوخته تو هوای راکد پیچید. بیرون، آسمان به رنگ شیر کم چرب درآمد، رنگ فضا بعد از بمباران. مردی یک پسر بچه، هشت‌ یا نه‌ساله، با موهای ژولیده و چشمانی که سفیدی‌شان بیش از حد بود، را تو آغوش، دوان دوان می‌آورد. دست چپ کودک مثل عروسکی پارچه‌ای از شانه آویزان بود و با هر حرکت تکان می‌خورد. لنا پیش از آنکه نبضش را بگیرد، می‌دانست ساعت طلایی نجات جان بیمار دارد تمام می‌شود: «لئونور! تورنیکت! این بیمار باید بره اتاق عمل.» برزیلیِ موفرفری با چابکی کنارش آمد. بوی کرم ضدآفتاب وانیلی‌، برای یک لحظه حواس لنا را پرت کرد:«Cunhada! آروم باش. دستات داره می‌لرزه.» تا ظهر لنا و لئونور یک لحظه استراحت نداشتند. مجروحان خون‌آلود جدید؛ با بچه‌هایی که وبا گرفته بودند و زخمی‌هایی که اندام‌هایشان از قانقاریا، سیاه شده بود، تمام وقت آن دو را پر کردند. ظهر زیر سایه‌بان موقت غذاخوری، لنا درب کنسرو را با صدای تقی باز کرد. لئونور کنارش نشسته بود و با چنگال به ظرف لوبیا اشاره کرد: « Cunhada. امشب می‌خوای بری جایی؟» لقمه‌ تو گلوی لنا گیر کرد. با سرفه پرسید:«چطور؟» دختربرزیلی خندید: «همه‌چیز تو صورتت نوشته‌ست، از صبح داری به ساعت نگاه می‌کنی.» صدا را به زمزمه‌ای تقریباً نامفهوم پایین آورد: «مواظب اون _merda francesa_ (فرانسویِ لعنتی) باش. دیروز داشت با کسی تلفنی حرف می‌زد و اسم تو رو آورد.» خون تو رگ‌های لنا یخ زد. لئونور قاشق را برد توی کنسرو:« هروقت خواستی بری، کافیه یه اشاره کنی. من سر لوک رو گرم می‌کنم.» لنا با قدرشناسی لبخند زد:« راستی این واژه چیه از صبح داری منو باهاش صدا می‌کنی؟» لئونور بامزه چشمک زد:« Cunhada. اوه. خواهر شوهر! دیشب یادت نیست. قرار شد منو به برادرت معرفی کنی؟» لنا بعد از مدتها از ته دل خندید. صدای قهقهه‌اش، سنگینی فضا را شکست. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوپنج ساعت حدود پنج صبح بود که لنا با صدای غرشی از
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا داشت زخم پای یک زن را می‌شست که دید چند تا جوان، بیماری را توی پتو می‌آورند. چهره‌های مضطرب آن‌ها نشان از حال بد مجروح داشت. خون قطره قطره از زیر پتو می‌چکید و ردی از خون را روی زمین می‌انداخت. بیمار را گذاشتند روی تخت. لنا به سرعت دوید طرفشان. پسرک بیهوش بود. با رنگی به زردی برگهای پاییزی. خون از خشتک تا سر پاچه را سنگین کرده بود. لنا قیچی را داد به دست یکی از جوان‌ها که رنگ پریده‌اش خستگی و ترس را فریاد می‌زد:« شلوارشو ببر تا زخمو ببینم. کجا اینطور شده؟» جوان موهای فرفری و ریش کم‌پشتی داشت. بوم دشداشه‌ی سفیدش با خاک و خون نقاشی شده بود:« با دوستم رفته بودیم تو صف غذا که بهمون شلیک کردند.» لنا سرم شستشو را برداشت. ناحیه تناسلی پسرک کاملا داغان بود. خون هنوز از زخم‌ها می‌جوشید. لنا چشم‌ها را بست. لئونور را صدا زد:« می‌شه بیای کمک؟» لئونور دستکش‌ها را پرت کرد توی سطل کنار. دوید طرفش:« بازم شکلیک به بیضه‌ها ؟» لنا با ابروهای پایین افتاده سر را به تایید تکان داد. لئونور با انزجار گفت:« این چندوقت خیلی مرد جوون رو با این تظاهرات بالینی دیدم. به نظرت چرا شلیک به اینجا؟» لنا با صدای درمانده نالید: «نمیدونم... شاید میخوان نسلشون رو از بین ببرن. یا شاید فقط میخوان عذاب بدنشون. این جوون دیگه آینده نداره.» لئونور کلافه دست به کار شد:« خدا لعنتشون کنه. جنگم به سری قواعد داره. اینا به هیچ دینی پابند نیستند.» همانطور که با حرکاتی ماهرانه شروع به فشار دادن ناحیه آسیب‌دیده کرد تا خونریزی را کم کند رو کرد به لنا:« سرم و بانداژ فشاری بیار! این یکی خیلی بدتر از قبلی‌هاست.» لنا با چشمانی پر از اشک به سمت قفسه‌های تجهیزات دوید. صدای پای ابوقاسم را شنید که با عجله وارد بخش شد:« بیمار چطوره؟ زنده می‌مونه؟» لئونور بدون اینکه نگاهش را از پسرک بردارد، گفت: «اگر خونریزی رو کنترل کنیم، شانس داره. ولی این زخمها... نیاز به جراحی فوری داره.» ابوقاسم به جوان موفرفری‌ که هنوز دستهایش می‌لرزید، نگاه انداخت:«تو، برو بیرون به بقیه بگو بیمارستان پر شده. فقط موارد اورژانسی رو بیارن.» جوان با چشمانی گشاد از وحشت سر تکان داد و به سرعت از اتاق خارج شد. لنا برگشت با سرم و باندهای استریل: «لئونور، فشار بیار! من پاش رو می‌بندم.» فرانسوا همانطور که داشت وضعیت بیماران دیگر را چک می‌کرد، با اخم به سمت آنها آمد:«این یکی رو هم باید بفرستیم؟ آخرین آمبولانس پر بود.» لئونور با ناامیدی گفت: «لوک! گه همین الان عمل نشه، می‌میره. خون زیادی از دست داده.» فرانسوا نفس عمیقی کشید:«خب، پس چاره‌ای نیست... باید توی همینجا یه کاری کنیم.» لئونور گفت: «لنا، وسایل جراحی رو آماده کن. من می‌تونم بخیه بزنم، ولی نیاز به کمک دارم.» لنا سریع به سمت کابینت تجهیزات دوید. قلبش به شدت میزد. این اولین بار نبود که مجبور بودند در شرایطی غیراستاندارد عمل کنند، اما هر بار مثل بار اول ترس و اضطراب روحش را می‌خورد. پسرک هنوز بیهوش بود و رنگش هر لحظه پریده‌تر میشد. لئونور دستکش‌های جراحی را پوشید و با دقت شروع به بررسی زخم‌ها کرد: «لنا، چراغ رو بیار نزدیک‌تر... باید ببینم کدوم رگها آسیب دیدن.» وقتی که نور به زخم‌ها تابید، عمق فاجعه آشکار شد. نه تنها بیضه‌ها، که بخشی از لگن هم آسیب دیده بود. لئونور آهی کشید:«این دیگه از حیطه من خارجه... ولی حداقل میتونم خونریزی رو کم کنم.» لنا چشم دوخت به رد خون که از در چادر تا آنجا کشیده شده بود. تمام خوشی دیدار امشب پرید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوشش لنا داشت زخم پای یک زن را می‌شست که دید چند
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 آفتاب داشت غروب می‌کرد که لنا دستکش‌های خون‌آلود را با صدای پاپ از دست درآورد. لوک ناگهان پشتش ظاهر شد. بوی عطر فرانسوی‌، بینی لنا را سوزاند: «پرستار لنا، گزارش مورفین‌های مصرفی امروز رو نیاز دارم.» صدای نفس‌های خس‌خس‌دارش مثل سوتِ کتری خراب پشت گردن لنا را داغ کرد. لنا از او فاصله گرفت:« تا یه ساعت دیگه دکتر. الان باید داروی این بیمارو رو بدم.» وقتی رفت، لنا به صفحه‌ی ترک خورده‌ی گوشی نگاه کرد:« پنج ساعت و چهل‌ و پنج دقیقه دیگه.» ماه مثل مدال نقره تو آسمان آویزان بود، وقتی لنا از حصار پشت بیمارستان رد شد. صدای ناله‌ی مجروحان کم‌کم جای خود را به سمفونی جیرجیرک‌ها داد. با هر قدم، شن‌های نرم زیر کتانی‌ها خش‌خش می‌کرد. از دیروز فرانسوا ترتیبی داده بود که لنا و لئونور تو یک چادر باشند و مردها تو چادر بغلی. امشب وقتی نفس‌های لئونور آرام و عمیق شد، لنا چند پیس ادکلن زد به بلوز سورمه‌ای و شلوار جین نویی که پوشیده بود. روسری مشکی را روی موها مرتب کرد. با احتیاط از خوابگاه آمد بیرون و به اطراف نگاه انداخت. مثل سایه راه افتاد به سمت محل قرار. از خوشی تو پوست خودش نمی‌گنجید. اگر کسی او را می‌دید، گونه‌های برافروخته و تپش‌های بی‌قرار قلب، رسوایش می‌کرد. یک لحظه صدای ساییدن سنگ‌ها روی هم را از پشت سر شنید. برگشت. چیزی ندید. چند دقیقه همان‌جا ایستاد. دست را به چاقوی جراحی کوچک توی جیب چسباند. قلبش خود را به دیواره‌های سینه می‌کوفت. دهان لنا خشک بود. ترس مثل ماری زهرآگین توی رگ‌ها می‌چرخید و او را مسموم می‌کرد. پشت دیوارِ خرابه‌‌ای، ایستاد. همین لحظه، از دور نورِ صفحه‌ی موبایلی روشن و خاموش شد. فرانسوا آنجا بود؟ لنا روسری را روی موها محکم‌تر بست. حتما اینطوری عبدالله بیشتر خوشحال می‌شد. کمر خم میان ویرانه‌ها زیکزاگ راه می‌رفت. هر چند متر برمی‌گشت و به پشت سر نگاه می‌کرد. حدود سه کیلومتر دورتر از بیمارستان، وقتی خیالش راحت شد که کسی تعقیبش نمی‌کند، مسیر را کج کرد سمت جای قرار. سمت درخت اُرسی که وسط ویرانه‌ها دیده می‌شد. هوا پر از گرد و غبار بود، ذرات ریز خاک با هر نسیم ملایمی به رقص درمی‌آمدند و روی لب‌های خشک لنا می‌نشستند. بوی دود و نمک تو فضا می‌آمد. بوی دریا که با خاکستر جنگ درهم آمیخته بود. لنا پشت یک دیوار نیمه‌ویرانه زیر درخت ایستاد. صدیقه دیر کرده بود. انگشتان را روی سطح خشن بتن کشید، سنگریزه‌ها زیر ناخن‌ فرو می‌رفتند. قلبش چنان کوبنده می‌تپید که گویی می‌خواست زودتر از او به دیدار عبدالله برود. به موبایل نگاه کرد. یک و ده دقیقه. نشست و تکیه داد به تنه‌ی درخت. بلند شد. چند قدم راه رفت و دوباره تکیه داد به تنه. ناگهان صدای قدم‌های آرامی شنید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوهفت آفتاب داشت غروب می‌کرد که لنا دستکش‌های خون
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 قدم‌هایی نرم و محتاط، انگار کسی دارد روی شیشه‌های خرد شده راه می‌رود. لنا نفس را حبس کرد. گردن را چرخاند، و آنجا، در فاصله‌ای که یک دنیا می‌نمود، مردی ایستاد. حتی اگر همان لحظه چفیه را از صورت باز نمی‌کرد باز هم از روی قامتش او را می‌شناخت. زیر نور مهتاب، صورت مرد روبرو از چندماه پیش تکیده‌تر بود اما نوری که از آن بلند می‌شد با ماه برابری می‌کرد. لنا خواست سخن بگوید، کلمات از ذهنش گریختند. باد، شن‌های گرم بیابان را میان‌شان می‌چرخاند، گویی می‌خواست مرزی نامرئی بکشد آن وسط. موهای لنا، که از زیر روسری‌ فرار کرده بودند، روی صورت می‌رقصیدند. چشم‌های تیره‌ی محجوب مرد روبرو، حالا درخشان‌تر به نظر می‌رسید، اما در عمق آن‌ها چیزی می‌لرزید. شاید عشق بود، شاید حسرت. لنا جرأت نکرد حدس بزند. صدا زد:« عبدالله !» لب‌هایش تکان نخوردند. فقط سکوت بود و صدای خش‌خش شن‌ها زیر کفش‌های عبدالله. او یک قدم جلو آمد. لنا بی‌اراده یک قدم به عقب رفت. فاصله‌شان تغییری نکرد، انگار نیرویی نامرئی آن‌ها را تو جای خود منجمد کرد. بوی عطر همیشگی عبدالله پیچید تو هوا. بوی مردی که ماه‌ها تو جنگ زیسته بود. لنا چشم‌ها را برهم زد و در همان لحظه، خاطره‌ای مثل برق از ذهنش گذشت: عبدالله بطری آب خود را گرفت طرفش. زندگی را. مرد دهان را باز کرد؛ اما قبل از آن که صدایی بیرون بیاید، انفجاری دور دست زمین را لرزاند. هر دو به طور غریزی خم شدند. وقتی دوباره به هم نگاه کردند، چیزی تو چهره‌ی عبدالله تغییر کرد. اینبار بیشتر روی صورت دختر مکث کرد. لنا ناخودآگاه چندتا طره‌ی موی سرکش را با انگشت‌ها پنهان کرد زیر روسری. لنا دست را دراز کرد، یک حرکت بی‌اختیار، مثل کودکی که می‌خواهد ماه را بگیرد. نگاه عبدالله به حرکت او افتاد، و برای یک لحظه، جا خورد. صدا را صاف کرد:« گفتند می‌خوای منو ببینی؟» لنا دوست داشت با همه تن عبدالله را تماشا کند. چقدر توی رویا این لحظه را تصور کرده بود. صدای گرم و مردانه عبدالله بلند شد:« خیلی از شما متشکریم بابت اطلاعاتی که بهمون رسوندید. چند تا نفوذی رو‌ تونستیم شناسایی کنیم. چه کمکی ازم برمیاد برای جبران؟» لنا می‌خواست بگوید تو فقط بمان و سخن بگو؛ اما حرفش را خورد:« من....» آب دهان را قورت داد:« یه پیشنهاد دارم.» سعی کرد جلوی لرزش صدا را بگیرد. عبدالله با پرسش نگاهش کرد. لنا به او خیره شد:« حتما فهمیدید که من دختر یکی از مقام‌های عالی رتبه‌ی شاباکم. می‌خوام منو دوباره گروگان بگیرید.» چشم‌های عبدالله درشت شد:« گروگان؟» لنا سر تکان داد:« اینبار با تعداد بیشتری از رزمند‌ه‌ها، معاوضه‌م کنید. این تنها کاریه که ازم برمیاد برای فلسطین!» عبدالله مکث کرد. خواست چیزی بگوید؛ اما صدای غرش هواپیما‌ نگذاشت. دوید جلو. دست لنا را کشید و هلش داد توی گودالی که همان نزدیکی بود. خودش دراز کشید تو سایه‌ی دیوار شکسته‌ی کنار. دو دست را گذاشت روی سر. صدای تیرباری که زمین را وجب به وجب سوراخ می‌کرد تو گوش‌های لنا مثل نوک زدن دارکوب بود. همه‌جا لرزید. بمب بزرگی چند ده متر آن‌طرف‌ به زمین خورد و خاک و ترکش‌ها پاشید به اطراف. لنا سوزشی را توی پا حس کرد. بعد هم درد شدید و گرمی شره‌ی خون را روی پوست. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدونودوهشت قدم‌هایی نرم و محتاط، انگار کسی دارد روی ش
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با تصور آنچه بیرون اتفاق افتاده بود، فریاد کشید:« نه!» جیغ او در غرش ترسناک هواپیماهایی که برمی‌گشتند؛ گم شد. لنا خواست روسری را باز کند ببندد روی زخم. دلش نیامد. خون از قوزک پا شره می‌کرد به پایین؛ اما او حسی از درد نداشت. با سختی از گودال آمد بیرون. شن‌های داغ مثل سوزن‌های ریز فرو می‌رفتند توی بدنش. کشان کشان خود را رساند بالای سر عبدالله. رد خونی از پایین گودال کشیده شد تا کنار قهرمان. زیر نور کمرنگ مهتاب، عبدالله مثل تندیس خدای پیروزی افتاده بود روی زمین. لنا به زحمت او را برگرداند به پشت. نور ماه روی صورت مهتابی او می‌رقصید. عکس آسمان افتاده بود تو مردمک سیاه عبدالله. انگار تمام کهکشان طواف می‌کردند دور سیاه‌چاله‌ی چشم‌هایش. لب‌های خشکیده‌اش نیمه باز بود. کلماتی که می‌خواست به آسمان برود گیر افتاده بود تو دهان او. خون از سینه‌ی عبدالله می‌جوشید. با هر ضربان، حباب‌های قرمز به بیرون فوران می‌کرد. لنا دست گذاشت روی جویبار خون. مایع گرم زیر انگشتان لغزید. دست را فشار داد تا جلوی خونریزی را بگیرد. فایده نداشت. با گریه به عربی نالید:« من دوستت دارم.» زمزمه‌ی آرامی از لب‌های عبدالله بیرون آمد. لنا سر را برد نزدیک صورت او. کلمه‌ی حُب را شنید. سر را گذاشت روی سینه‌ی عبدالله. صورتش از خون کسوف کرد. سر برداشت و داد زد:« خداااا.» صدا پیچید توی صحرا و تکرار شد. آوارها و شن‌ها داد می‌زدند:« خدااا» اشک و خونی که روی صورت لنا جاری شد، مستقیم می‌ریخت توی دریای خون سینه‌ی عبدالله. چشم‌های قهرمان داشت بی‌فروغ می‌شد. لنا ناامید دست را فشار داد روی سینه او. می‌خواست جلوی خونریزی را بگیرد. هر چند می‌دانست تلاشش بیهوده است. زیر دست چیزی سخت را حس کرد. قرآن را از جیب بغل عبدالله بیرون کشید. جلد چرمی‌اش خیس بود. آنرا باز کرد. صفحات به هم چسبیده را با نوک انگشتان قرمز رنگ، از هم جدا کرد. سعی کرد برای او قرآن بخواند، مثل وقتی که عبدالله بالای سر مقداد آن را تلاوت می‌کرد. نتوانست. جوهر آیات توی خون حل شده بود. لنا با دست‌های لرزان کاغذی تا شده را از وسط صفحات بیرون کشید. نقاشی او بود. همان که روز آخر هدیه داده بود به چریک دوست‌داشتنی. تصویر عبدالله که دوتا بچه را گذاشته بود روی دوش و به سمت قله راه می‌رفت. خون، نقاشی سیاه قلم را رنگ آمیزی کرد. چشم‌های لنا درشت شد و چند دهم ثانیه، لب‌ها به دو طرف کش آمد. این‌همه مدت هدیه‌اش روی قلب معشوق بود. برگه را گذاشت لای قرآن و آن را به سینه فشرد. یک آن، سایه‌ای افتاد روی پیکر شهید. لنا جا خورد. بوی عطر فرانسوی لوک، زودتر از خودش رسید. لنا گوش تیز کرد. صدای خش خش چکمه‌های نظامی روی شن‌ها، صدای جیرجیر تفنگ‌هایی که از روی شانه پایین آمدند، صدای نحس دیوید:« به به! پرنسس خانم! بابات می‌دونه داری به اسرائیل بزرگ خیانت می‌کنی؟» دست لنا آرام رفت روی چاقوی جراحی. برگشت و به پشت سر نگاه کرد. دیوید با چشم‌هایی که برق پیروزی ازش تراوش می‌کرد، ایستاده بود آنجا و چندتا کماندو با لباس پلنگی، پشت سرش، تفنگ‌ را نشانه گرفته‌ بودند طرف آن‌ها. لنا چاقوی جیبی را فشرد توی دست. هلال دستبندش خورد به تیغه‌ای که دیگر سرد نبود. تمام تنفر را ریخت توی بازوی بخیه خورده‌ و چاقو را پرت کرد طرف صورت دیوید. صدای داد دیوید همراه شد با رگبار مسلسل. لنا احساس کرد ده‌ها چکش بزرگ همزمان به سینه کوبیده می‌شوند. گرمایی عجیب تمام تنش را پر کرد. افتاد کنار عبدالله. روی جوی خونی که از سینه‌ی او می‌زد بیرون. مثل نارونی که با آخرین ضربه‌ی تبر بیفتد روی زمین. صدای ظریف برخورد هلال دستبند با سنگ گم شد تو صداهای اطراف. خون از سینه‌ی لنا راه افتاد به سمت برکه‌ی کوچکی که از خون عبدالله توی ویرانه‌های غزه درست شده بود. نگاه لنا خیره شد به ماه کامل توی آسمان. نقاشی و قرآن خون ‌آلود افتادند کنارش. بادی که می‌وزید نقاشی را به زحمت برداشت. توی هوا چرخاند. برد به سمت دریای مدیترانه. زنده بمانیم که چه؟! ما مرگ را زندگی می کنیم. "شهید یحیی سنوار" 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀