1-خش خش برگ ها
2-قارقار کلاغ
3-جیک جیک جوجه های گرسنه کلاغ
4-صدای موسی کو تقی یا همان فاخته به زبان مشهدی
5-بغ بغوی کبوتر
6-نق نق بچه همسایه
7-چهچه بلبل
8-دورشدن ماشین
9-تکان شاخه ها با باد
10-بوق موتور رهگذر
11-واق واق سگ همسایه
12-آژیر آمبولانس
13-چک چک باران
14-شرشر ناودان
15-ترمز ماشین روی آسفالت
16-خرت و خرت جویدن آدامس
17-ترکاندن حباب آدامس
18-سکسکه نوزاد
19-پاره کردن کاغذ
20-نزدیک شدن ماشین
21-باز شدن در حیاط
22-بال زدن کفتر
23-دزدگیر ماشین
24-جیغ جیغ پرنده
25-استارت ماشین
26-الارم خالی بودن باتری موبایل
27-صدای ماشین
28-سرفه الکی کودک
29-بوق بوق کوتاه راهنمای ماشین
29-جیک جیک گنجشک
30-کوبیدن تبر بر روی چوب
32-ضربه با پتک روی سندان
33-صدای کوبش روی در چوبی
34-صدای سیلی
35-مامای گاو
36-خرخر پدر خانواده وقتی به خواب عمیق میرود
37-تک بوق خداحافظی راننده
38-خرت و خرت اره
39-قان وقون نوزاد
40-تپش قلب وقتی هیجان زده ای
41-ترق و ترق سوختن چوب تر
42-شکستن چوب
43-نفس های بریده بعداز یک گریه طولانی
44-الارم رسیدن پیامک
45-صدای گوینده تلویزیون که با هیجان صحبت میکند.
46- اونقع اونقع گریه نوزاد یک روزه
47-چکیدن قطره آب بر روی سرامیک از شیر خراب حمام
48-خش خش کانال یاب رادیو
49-نت های پیانو
50-فلوت غمگین چوپان
51-مویه مادری بر مزار فرزند
52-خش خش حرکت مار بر روی برگ ها
53-صدای درهم پرندگان در جنگل
54-صدای جیرجیرک
56-امواج خروشان دریا
57-بوق حرکت قطار
58-بوق گوشخراش کامیون
59-چلیک چلیک شکستن تخمه
60-رعد وبرق
61-صدای درهم شکستن شاخه ها در طوفان
62-جلیز جلیز سرخ کردن سیب زمینی در روغن
63-انفجار مین
64-سوت خمپاره
65-بر طبل کوبیدن
66-سنج
67-سینه زنی
68-تیک تیک ساعت
69-باد پنکه
70-هواپیما در حال رد شدن از بالای سر
71-خوردن قاشق به بشقاب هنگام غذا خوردن
72-بالا کشیدن زیپ
73-خرت وخرت خاراندن
74-کندن ته دیگ
75-صدای فلاش تانک
76-تپش رگها در سردرد
77-غرش شیر
79-شکستن شیشه
80-برش آهن با سنگ فرز
81-قطار در حال حرکت
83- دویدن اسب بر روی زمین
84-بوق ممتد دستگاه هنگام اکسپایر شدن بیمار
85-خش خش ریختن دارو در پلاستیک
86-چک چک قطرات سرم
87- صدای پک باز شدن در نوشابه
89-خرت و خرت جویدن خیار
90-قریچ قریچ باز شدن پنجره زنگ زده
91-صدای بوسه
92-بوق اشغال تلفن
93-ورق زدن کتاب
94-سوت ناظم
95-کل کشیدن زنها در عروسی
96-دست زدن در عروسی
96-سینه زنی
97-باد کولر
98-باز شدن پلاستیک بیسکویت
99-مارش پیروزی
100-کشیدن قلم نی بر روی کاغذ
1-صدای قان و قون کودک را دوست دارم.
به آواز نرم فرشتگان میماند بخصوص وقتی با قهقهه نوزاد همراه باشد.
2-صدای خش خش قدم زدن بر روی برگهای پاییزی دلنواز است. هربار رنگهای نارنجی و قهوهای و سرخ برگها را میبینم ،با دیدن این رنگین کمان، حال میکنم تا صدای ناله برگها را زیر پا بشنوم.قرار بود نوشته شاعرانه باشد اما کمی خشن شد🙈
3- آلارم رسیدن پیامک ،
فقط یک بوق کوتاه است.
اما
میتواند لبها را کش بیاورد بعد از دیدن تبریک تولدی که یک دوست نوشته یا اخمها را درهم کند با یادآوری قسط بانکی.
4-صدای بازوبسته شدن در زنگ زده باغ خیلی روی اعصاب است.وقتی خسته ای ،روی تخت لش افتادی و حال بلند شدن نداری. باد هم وقت را غنیمت میشمرد و مدام به در را به دیوار میکوبد.
5- سینه زنی
بچه ها ردیف ایستاده اند.
دست ها هماهنگ با هم بالا میروند و باهم به سینه میکوبند.
نوحه خوان با صدای محزونی میخواند :«ای اهل حرم میرو علمدار نیامد.»
جمعیت با هم دم میگیرند:«سپهدار نیامد.سپهدار نیامد.»
#تمرین کلاسی
#صداها
#خاتمی
#۰۲۰۲۱۲
https://eitaa.com/rooznevest
یک مرد قد بلند را توصیف کنید.
پسرک به دنبال توپ میدوید.
از روی چاله آب رد شد.
به مانعی خورد.
سر بالا کرد.
چشمهایش گرد شد.
مرد قد بلندی روبرویش بود.
با خود فکر کرد.
خوش به حالش
۱-دستش به ابرها میرسد.
۲-راحت با فرشتهها سلام علیک میکند.
۳-با یک حرکت یقه ناظم را میکشد و او را میاندازد.
۴-چند برابر ترکه ناظم است.
۵-از آن بالا راحت گنجها را پیدا میکند.
۶-با دو قدم به دزدها میرسد.
۷- از رود خروشان وسط ده رد میشود.
۸-قدچوبهای سقف خانه ننجون است.
۹-همه گیلاسهای سر شاخه را میچیند.
۱۰-نیاز به چوب بلند برای ریختن گردو ندارد.
۱۱-پسرک تخس همسایه با دیدنش خودش را خیس میکند.
۱۲-راحت ننجون را روی الاغ میگذارد.
۱۳-لامپ سوخته را بی نردبان عوض میکند.
۱۴-دستش به لانه کلاغ ها میرسد.
۱۵-از گرگ نمیترسد.
۱۶- جوجه گنجشک ها را از سوراخ بالای سقف در میآورد.
۱۷-اندازه کوه روبروست.
۱۸-از چارچوب در رد نمیشود.
۱۹-در نیمکت ته کلاس هم جا نمیشود.
۲۰-از صخره با دو قدم بالا میرود.
۲۱- قیصی های پهن شده روی پشت بام را میبیند.
۲۲-راحت آنها را زیر و رو میکند.
۲۳-از چهارچوب تلم *هم بلندتر است .
*( سه پایه ای که مشک دوغ را از آن آویزان میکنند.
۲۴-سقف سیاه چادرها را میبیند.
۲۵-حتی از خان هم نمیترسد.
۲۶-اندازه شتر است.
۲۷-از فیل با آن خرطومش هم بلندتر
۲۸-با دستش پرنده ها را در هوا میگیرد.
۲۹-دیوها از او میترسند.
۳۰-صدایش راحت به خدا میرسد.
۳۱-نردبان لازم ندارد.
۳۲-پرده خانه خان را راحت نصب میکند.
۳۳-دسته یونجه را بی چارشاخ بالای سقف میاندازد.
۳۴- میتواندسرشاخه های بالایی بید را قیچی کند.
۳۵-اگر شیخ بود نیاز به منبر نداشت.
۳۶-از قالی لوله شده کنار مسجد هم بلندتر است.
۳۷-دستش به چلچراغ میرسد.
۳۸- میتواندتارعنکبوتهای سقف را با دستمال پاک کند.
۳۹-اگر روز عاشورا علم را بردارد ،از علم همه روستاها بالاتر میرود.
۴۰-با دو قدم به ده پایین میرسد.
۴۱-از دار قالی هم بلندتر است.
۴۲-به نردبان میماند.
۴۳-جان میدهد برای هافبک فوتبال
۴۴-دروازبان خوبی میشود.
۴۵-اگر توپ را شوت کند تا ماه میرود.
۴۶-دستش به بالای تور والیبال میرسد.
۴۷-آبشارهای خوبی خواهد زد.
۴۸-در گرگم به هوا،همه را زود میگیرد.
۴۹-اگر در چاه بیفتد دیده میشود.
مرد به او خیره شده بود.
روی دوزانو خم شد.
دستش را جلوی صورت پسرک تکان داد.
پرسید:«میدونی مرکز بهداشت کجاست؟»
پسرک به خودش آمد.
به ته کوچه اشاره کرد.:«اونجا بپیچید سمت راست.»
از پشت سر به مرد نگاه کرد.
۵۰-مرد غریبه حالا چطور از در درمانگاه رد شود؟
۵۱- لابد باید تاکمر خم شود.
۵۲- اگر خانم دکتر او را ببیند هول میکند.
۵۳-سرش به سقف درمانگاه میخورد.
۵۴-شاخه درخت چنار در چشمش فرو میرود.
۵۵-اصلا چه جوری در مینی بوس جا شده؟
۵۶-احتمالا خودش را لوله کرده.
۵۷-یا مثل شاخه های بید مجنون خم شده.
۵۸-از شلنگ آب هم درازتر است.
۵۹-مثل طناب میماند.
۶۰-اگر بخواهد آمپول بزند روی تخت جا نمیشود.
۶۱-پاهایش از ملافه بیرون میزند.
۶۲-مثل باند پارچه ای است.
۶۳-پنکه سقفی را با دست نگه میدارد.
۶۴-مثل شره آبشار میماند.
در حیطه پزشکی
۶۵-مثل سوند فولی
۶۶-یا سوند نلاتون
۶۷-سوزن و نخ بخیه
۶۸-استخوان فمور دایناسور (استخوان ران)
۶۹-باند کشی
۷۰-باند سوختگی
۷۱-عصای زیر بغل
۷۲- شلنگ آندوسکوپی
۷۳-ست سرم
۷۴-لوله آزمایش
سایر مشاغل
۷۵-جرثقیل
۷۶-بالابر
۷۷-نردبان آتش نشانی
۷۸-شلنگ ماشین آتش نشانی
۷۹-نانچیکو
۸۰-غول چراغ جادو
۸۱-دوالپا
۸۲-تنوره دیو
۸۳-صنوبر
۸۴-مترو
۸۵-مداد رنگی در مقابل مداد شمعی
۸۶-قلم مو
۸۷-متر خیاطی
۸۸-سیم شارژر
۸۹-دوش سیار
۹۰-سایه دم غروب
۹۱-آینه قدی
۹۲-تونل شتاب دهنده ذرات
۹۳-موشک شهاب
۹۴-موشک قاره پیما
۹۵-ماهواره بر
۹۶-چاه ویل
۹۷-چوب اسکی
۹۸-قایق کایاک
۹۹-پارو
۱۰۰-چوب ماهیگیری
#تمرین
#توصیف
#خاتمی
#۰۲۰۲۱۹
https://eitaa.com/rooznevest
حسن دوان دوان آمدبه مسجد .
پدر را دید که در میان یاران سخن میگوید.
با گریه دامانش را گرفت:« مادر از دنیا رفت،یتیم شدیم.»
رمق رفت از تن پدر .
.
مثل درختی که آخرین ضربه تبر بر پیکرش بخورد ،افتاد روی زمین .
یکی کاسه ای آب پاشید روی صورتش.
چشم باز کرد.
با غم واگویه کرد:«ای دختر محمد.بعداز تو غم دل پیش که ببرم؟بعداز تو چه کنم؟چه کسی مرا تسلی میدهد؟»
افتان و خیزان آمد به خانه .
فاطمه خواب بود در بستر .
صورت مهتابی رنگش میدرخشید.
چشمهای علی برقی زد با دیدنش.
دوید به سمتش.
نرسیده به او افتاد روی زمین .
با زحمت بلند شد.
خود را کشاند نزدیک بستر .
جان در تنش نبود.
.
.
.
شمد را انداخت کنار .
اسما کاسه ای آب داد دستش، تا تن فاطمه را غسل دهد.
اشک هایش میچکید روی صورت زهرا .گویی با اشک بدن او را میشوید.
پیراهن را کنار زد از پهلوی زهرا .آرام و نرم.انگار پرده کعبه را از مستجار بالا میزند.حجم زیاد کبودی لرزاند تنش را.
حسن و حسین کنار بستر گریه میکردند.گریه که نه، زار میزدند.
ملائک هم دور آنها سر به زیر انداخته بودند و میگریستند.
علی علیه السلام گفت.:«عزیزانم بیایید و با مادر وداع کنید.»
حسن خود را انداخت بر روی تن مادر.
دست او را میبوسید .اشک بر روی گونه اش روان بود.
حسین جلو آمد.
صورت گذاشت بر سینه او.
عطر تن مادر رانفس کشید.
ناله شان به آسمان بلند شد.
یک لحظه انگار زمان ایستاد.
آرام بالا آمد دستان زهرا .
آن دو را به سینه فشرد.
#تمرین
#خاتمی
#۰۲۰۳۰۱
https://eitaa.com/rooznevest
نور
برای تقویت پرش داستانی
یک بازی زبانی هست که میگویند چند کلمه میگوییم، هرکدامش را شنیدی، هرچه به ذهنت آمد بگو. همین تمرین را انجام دهید.
در مورد ده کلمه زیر.
۱. روسری قرمز گلدار.....عمه بیبی خدابیامرزکه روسریش رابا یک سنجاق زیر گلویش مرتب میکردو همیشه چندتا نقل تو جیبش بود.هر وقت هم سنجاق قفلی لازم داشتیم یکی از یقه شلیته اش باز میکرد.
۲. دبستان....خانم ناظم بد اخلاق با مقنعه قهوه ای و یک خط کش آهنی تو دستش
۳.دوربین عکاسی لوبیتل....عکس های کنار حرم که همه مودب دست روی سینه پشت به گنبد و ایوان وایستاده اند به صف.معمولا هم پدر خانواده یک بچه کوچک بغلش است.
۴.مشهد ...حوض اسماعیل طلا با یک کاسه طلایی پر از آب .از آنها که جگرت را خنک میکند.
۵.سبیل... آقا ماشاالله، لات محل با یک تسبیح درشت زرد رنگ ، سر کوچه میایستاد و نمیگذاشت به جز خودش کسی به دختران محل متلک بگوید.
۶.چادر پوش کامیون....سلطان غم مادر
۷.عشق زمینی...مثل سیب زمینی های درشت و ریز که تلنبار شده بودند در مغازه میوه فروشی وسط محله
۸.کوله مدرسهای.... حسرت داشتن پاکن عطری
۹.قلک...قلک پلاستیکی سبز رنگ که مریم پولهایش را جمع کرده بود تا بزود به جنگل پسر شجاع .
۱۰.زنجیرعزاداری.... مراسم تشییع شهادت تک پسر عمه خانم که با یتیمی بزرگش کرده بود.
#تمرین_کلاسی۹
#خاتمی
#۰۲۰۳۰۱
https://eitaa.com/rooznevest
توصیف شما از خانه برزخی تان
از آن بالا به پایین نگاه کردم.
بدن تکه تکه شده ام افتاده بود روی رمل های داغ .
بوی خون و باروت میآمد.
همه جا پراز گرد و خاک بود.
عجیب بود.
دردی نداشتم.
از روبرو انگار غبار مینشست و هوا روشن میشد.
چند نفر با لباسهایی از نور میآمدند.
با آمدنشان هوا هم دلانگیز میشد.
نسیم خنکی میآمد و هرم هوا میشکست .
یکی با صدایی نرم و لطیف گفت:"سلام بر شما"
دستم را گرفت.
همراهشان شدم مثل قاصدکی در باد.
هنوز گیج بودم.با منگی نگاه میکردم به اطراف .
آن بیابان تفتیده جایش را داده بود به یک لطافت بیانتها .
یک سرسبزی بی نهایت .
درختان از شدت شادابی سیاه دیده میشدند.
همه جا نور بود و روشنایی.
رسیدیم به دروازه قصر .
چند جوان زیبا با جامهایی از شربت به استقبال آمده بودند.
جام را گرفتم.
نور در تراشهای آن میشکست و چند پاره میشد.عطرش روح را به وجد میآورد.شیرین بود و گوارا.
خنکای آن از گلویم پایین میرفت و ذره ذره وجودم را تازه کرد.
.
پاگذاشتم روی فرشی سبز رنگ .
زمین کنارش پوشیده شده بود از سنگریزه های الماس و یاقوت و مرجان.رنگ به رنگ.
روبرو تختی از نور گذاشته بودند.
از زیرش رودخانهای روان بود.
از دوطرفش جویی از شیر و عسل.
کنارش چندردیف گل و درخت روییده بود.میخک و رز و گلایل و مریم و نیلوفر.
پیچک هااز تنه درخت بالا رفته بودند.
عطر گلهای تازه شکفته را نفس کشیدم.
صدای شرشر آب و چهچه پرندههای روی درخت با هم میآمد.
نشستم روی تخت و تکیه دادم به پشتیهای ابریشمی.
هنوز مبهوت بودم.
نگاه کردم به دور و بر.
نه شب بود و نه روز.
خورشید دیده نمیشد.
نشانه ای برای گذر زمان نبود.
همه جا شفاف بود و روشن.
درختان سایه انداخته بودند روی سرم.
زردآلو و هلو و توت و گیلاس با چند میوه دیگر که تا به حال ندیده بودم روی یک شاخه بودند.
هوس کردم زردآلو را بچینم.
شاخه نزدیک آمد.
دست بردم و زردآلو را کندم.
زردآلو در کف دستم بود اما از درخت کم نشده بود.
باد میپیچید بین شاخ و برگ درختان.
صدای تسبیح و تهلیل میآمد. صدایی لطیف و سحرانگیز.
دخترکانی زیبابرایم غذا آوردند.
با چشمهایی درشت و کشیده و لبخندی بر لب.
با لباسی به رنگ پرطاووس .
در ظرف هایی از طلا با تنگ هایی از نقره.
#تمرین ۱۲
۰۲۰۳۲۳#
#خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
روز موعود، استادیوم جای سوزن انداختن نداشت. فرعون نشسته بود روی تخت زرین در وسط جایگاه ویژه. اشراف و ثروتمندان کنار و زیرپای فرعون نشسته بودند. غلامان دور تا دور این جایگاه را پر کردند. جمعیت آنقدر زیاد بود که در جایگاه عادی کسی ننشسته بود و همه ایستاده بودند. فرعون رو کرد به پیشکار ویژه:« مطمئنی بهترین ساحران را آوردی؟ ما را پیش موسی کنف نکنی!»
پیشکار اشاره کرد به غلام. کمی بعد غلام همراه با مردی با موها و ریش بلند بافته، آمد. از یک گوشش حلقه بزرگی آویزان بود. گردنبندی از خرمهره تو گردن داشت. دور کمربندش هم چندتا مهره سیاه و رنگی دوخته شده بود. پشت سرش چند مرد با پوشش شبیه او آمدند. جادوگران تا کمر خم شدند:« چاکر فرعون بزرگ! خداوندگار مصر.»
فرعون اشاره کرد برخیزند:« ببینیم چطور از حیثیت مصر و خداوندگار مصر، در برابر یک جادوگر خردهپا دفاع خواهید کرد.»
ساحر بزرگ لبهایش را تر کرد:« قربانت گردم. ما مطمئنا پیروزیم. در این صورت پاداشمان چیست؟»
فرعون همیانی پرت کرد طرفش. ساحر تو هوا قاپیدش و بوسید. فرعون گفت:« اگر پیروز شوید شما را از نزدیکان دربار قرار میدهم.»
پیشکار اشاره کرد بروند:« نونتون تو روغنه. همای سعادت هر هزار سال یکبار پرواز میکنه و روی شانه کسی مینشینه. گویا اینبار قراره روی شانه های شما فرود بیاد.»
تو استادیوم، صدا به صدا نمیرسید. غلامان کوبیدند به طبلها. گروه ساحران از یک در و موسی و هارون از در دیگر آمدند تو . همه ساکت شدند. جادوگران روبروی جایگاه تعظیم کردند.:« بلندمرتبه باد فرعون بزرگ.»
پیشکار با صدای بلندی گفت:« خبر دارید که مردی از بنیاسرائیل، سالها پیش سربازی قبطی را کشت و فرار کرد. الان پس از مدتها آموزش سحر و جادو، ادعای پیامبری میکند. فرعون بزرگ برای اینکه شما گمراه نشوید، از ساحر اعظم خواست تا با او مبارزه کند.»
موسی به ساحران گفت:« اول شما هنرتان را رو کنید.»
ساحران ریسمانها را انداختند. هر کدام مثل مار، پیچ و تاب میخوردند. گرد و خاک بلند شد. جمعیت، مبهوت مانده بودند. ساحر اعظم گفت:« به عزت فرعون ما برندهایم.»
موسی عصا را انداخت. عصا تبدیل شد به ماری بزرگ. با یک حرکت مثل جاروبرقی، ریسمانها را خورد. بعد هم یک دور در میدان زد و روبروی جایگاه ویژه سربلند کرد. چندتا جادوگر خودشان را خیس کردند. چشمهای جمعیت، گشاد شده بود و دهانشان، باز مانده بود. تنها صدای گریه نوزادی شیرخوار میآمد. ساحران پیشانی به زمین گذاشتند:« ما به خدای موسی ایمان آوردیم.»
#تمرین۱۲
#۱۴۰۲۰۷۰۹
#خاتمی
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کمجان میتابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده میآمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده میشد. عکس درختان تکان میخورد تویش. مرد آرام قدم برمیداشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمیداشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت میکردند. مرد جوانی که میدوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.»
جوان روزنامه را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت.
پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیادهروی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.
#تمرین_۳
#ورز_قلم
#خاتمی
آفتاب داشت غروب میکرد. یک گوله پشمی ابر سیاه، بیشتر آسمان را پوشانده بود. دریا ناآرام بود. مثل مردی تشنجی، کف به لب میآورد و پا به زمین میکوبید. باد تندی میوزید. ردیف درختان زینتی کنار ساحل را خم کرده بود به یک طرف. پیرمرد با یک دست پایین کت را مهار کرد تا باد نبرد. خلاف جهت باد رفت به طرف دریا . عصایش در شن فرو میرفت. رد کفشش با یک سوراخ عمیقتر، روی شنهای خیس میماند. ایستاد. عصا را زیر بغل داد. دست را سایبان چشم کرد و نگاه کردبه دریا. خبری از لنج نبود.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
پیرمرد عصا به زمین میزد و آرام قدم برمیداشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتیاش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچهای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچهی سرماخوردهای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی میگذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزهای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچهای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟»
پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!»
لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟»
گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد میکنه. باید برن بیمارستان.»
دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟»
زن جوانی روسریاش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.»
پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی میخواد ادامه بده این بازیو؟»
زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من میشناسیدش. میگه نمیتونم تحمل کنم زن دیگهای رو به جای مادرم .»
دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
عصر بود. باد ملایم، بوتهی خاری را چرخاند روی زمین خشکیده. پیرمرد نگاه کرد بهش. انگار پسرکی سرخوش با ترکهای تو دست تایری را میراند. رو کرد سمت قلعه. در چوبی قلعه کمی عقبتر از دو باروی استوانهای آن دیده میشد. با عصا اشاره کرد به چند جوان پشت سرش. دویدند و چند نفری در را هل دادند. در فقط چندسانت تکان خورد:« آقا نمیشه.»
رفت جلو. با ته عصا زد به شانه جوان:« فقط بلدید بازو کلفت کنید؟ وقت کار فِسّتون درمیاد. ببینید چه خاکی باید تو سرتون بریزید.»
یک جوان از پشت تویوتا وانت، صندلی تاشو را آورد. باز کرد. پیرمرد نشست رویش:« بجنبید بیعرضهها. خیلی وقت نداریم.»
مردی چندتا بیل داد دست جوانها. زیر در را خالی کردند. در را هل دادند. اندازه ورود یک آدم باز شد. جوانی رفت تو قلعه. پیرمرد بلند شد. نرمه خاک روی کتش را تکاند. عصازنان از دالان ورودی گذشت. روی بنا انگار گرد مرگ پاشیده بودند. اتاقهایی به هم پیوسته با سقف گنبدی دور تا دور محوطه بود. راه پله خشتی از یک گوشه به سمت دیوار پهن قلعه میرفت. بوته های متراکم خار از هر درزی بیرون زده بودند، مثل کلاف سیم خاردار کف قلعه را پوشانده بود. مرد جوان، جلوتر، بوته ها را با بیل میکند و راه را باز میکرد. پیرمرد اشاره کرد به بغل دستیش:« تو اون خونهی ضلع شمالی، صندوقو چال کردم.»
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
وسط دشت، تلی از زباله روی هم ریخته بود. لباس پاره، کاغذ، آهنآلات، پلاستیک های زباله سیاه و رنگی، حتی چند اتاقک درهم شکسته کامیون و وانت. از زیر کوه زباله، شیرابهی سیاهی جاری بود. بوی بدی میآمد. ویزویز مگسهای سبز و سیاه، سکوت دشت را میشکست.
چندتا سگ ولگرد آن طرف پرسه میزدند. ماشین شاسی بلندی ترمز زد. گرد و خاک پشت سرش بلند شد. سگها با واق واق دور شدند. مردی با کت و شلوار مرتب از سمت راننده پیاده شد. از در عقب هم دو جوان. مرد رو کرد به آنها:«محبی! مطمئنی زبالههای شهرکو آوردی اینجا ؟»
محبی سر تکان داد:« بله آقای دکتر. اینجا تنها محل دپوی زباله تو منطقه ماست.»
دکتر رو کرد به جوان دوم:« حمید! بدو پسر. ببینم میتونی نسخهها رو پیدا کنی؟»
حمید چینی به دماغش داد:« انصافا سخته. مثه پیدا کردن سوزن تو انبار کاه. نه نه سختتره.»
دکتر ماسک و یک جفت دستکش پلاستیکی داد دستش:« باید بتونی! روزی که با بیمبالاتی نسخههای کل ماه رو تو نایلون سیاه کردی، باید به فکرت میرسید ممکنه کسی اشتباهی اونا رو دم در بذاره. میدونی چند میلیون قیمت نسخههاست؟»
حمید ماسک را گذاشت روی دهان و دماغش:« تقصیر خانم صمدیه. باید تو نایلون رو نگاه میکرد.»
دکتر انگشت اشارهاش را گرفت طرفش. صدایش را بلند کرد:« تو پیدا نکن! میدونی که پول اون نسخهها حقوق یک سال تو و خانم صمدیه. از هر دوتاتون میگیرم.»
حمید رفت طرف زبالهها. بستهای را جابجا کرد. گربه سیاهی با جیغ از زیر پایش در رفت.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر میداشت. با هر قدم، یکبار عصای منبتکاری شده اش را روی آسفالت کف میزد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده میشد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شدهاند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند میخواند:« نمیشه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....»
هیکل ترکهای و سبیل پهن و تاب دادهاش توی ذوق میزد. انصافا خوشصدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟»
جوان مکثی کرد:« ترانهسرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.»
پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.»
رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟»
مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.»
چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی میکردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.»
پیرمرد دستها را تکاند:« زنده باشی.»
رفت سمت ساختمان. به پرستاری که رد میشد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟»
پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.»
پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفههای سبز و زرد روشن، متین با لباس آبیرنگش، مچاله خوابیده بود.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
_این هفته جلسه رو هماهنگ کنم؟
_بذار ببینم کی وقتم آزاده. مکان جلسه کجاست؟
_پاتوق دوران دانشجویی میذارم. به یاد اون روزا.
_تقریبا دو هفته دیگه چطوره؟
_ثانیهها برامون ارزشمنده. هر چی دیرتر شروع کنیم بازارو از دست میدیم.
_جمعه بیکارم. منتها دکتر حسینی هم احتمالا نتونه بیاد.
_چهارشنبه باهاش هماهنگ میکنم. تو هم ناز نیار.
_حرفی ندارم.جلسه اداره دارایی رو میندازم هفته دیگه. امیدوارم اینهمه زحمت جواب بده.
_ خدا رو فراموش کردی؟ ما تلاشمونو میکنیم. بقیهاش با اونه.
_ دیروز با طرف چینی صحبت کردم. گفت احتمالا این محصول بازار خوبی داشته باشه اونجا. به نظرت صادراتش راحت باشه؟
_ذهنیت مسئولین ما نسبت به واردات بهتر از صادراته. حالا تلاشمونو میکنیم، ببینیم چی میشه.
_ راستی با یه کارخونه تو شهرک صنعتی صحبت کردم. خط تولیدشون تو شیفت شب خوابیده. دارم چونه میزنم با قیمت مناسب اجارش کنیم.
_زحمت کشیدی. این عالیه.
_ ژانویه، یه نمایشگاه بینالمللی تو دوبی برگزار میشه. به نظرت میتونیم تا اون وقت نمونه محصول رو آماده کنیم؟
_ سعی میکنیم. بذار زودتر این جلسه رو هماهنگ کنیم.
_ شانس بیاریم باز به تلاطم قیمت ارز نخوریم. برای ارسال پول چکار کردی؟
_ صرافی میگفت شما اینجا ریال بدید. تو گوانگجو، یوآن تحویل بگیرید.
_ضمانتی داره کارش؟ پولو ندیم ببینیم جا تره بچه نیست؟
_طبعا چون از بانک مرکزی مجوز داره، نمیاد اعتبار خودشو برای چند هزار یوآن زیر سوال ببره.
_ظهر، علی اینجا بود.
_علی؟ مگه نرفته وزارت دفاع؟
_غافلگیر شدم من. گویا برای پروژه سوخت موشک دنبال شیمیست میگردند. کی بهتر از نفر اول المپیاد شیمی. اومده بود ببینه میتونیم باهاشون همکاری کنیم؟
_فعلا بذار همینو که زاییدیم، بزرگ کنیم. بهش نگفتی داریم چی کار میکنیم؟
_قبلا دوران دانشجویی، تو پروژه سوخت جامد، کمکش کردم. اصرار داشت کارشون اولویت داره.
_کاش سعیدو بهشون معرفی میکردی. خبر داری که. دکتراشو از برکلی گرفته. اونجا هم چندتا موقعیت کاری بهش پیشنهاد شده. الان برگشته به خانوادش سر بزنه. حیفه این پسره که از ایران بره.
_گفتم اتفاقا. چون چند وقت ایران نبوده، میترسن تو این پروژه حساس ازش کمک بخوان.
_لابد یه روشهایی دارند برای اطمینان از جاسوس نبودن طرف
_من یه پیشنهاد بهتر به فکرم رسید.البته به علی نگفتم. خواستم اول با تو مطرح کنم. سعید بیاد اینجا جای من. حاجیت بره وزارت دفاع.
_نه بابا! تنهایی تونستی به این راهکار برسی آقای نابغه!
_ولی سعیدم پر انگیزه و فعاله.
_هرچی. رفیق نیمه راه نباش.
_یادت باشه چطور داری منو پابند خودت و این شرکت میکنی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#مهر_۱۴۰۲
دو هفته بعد یک آمپول ب کمپلکس را گذاشته بودم تو فویل آلومینیومی. تو این چند روز روی مولاژ آمپول زدن را تمرین کرده بودم. به مامان گفتم تو اتاق تاریک دراز بکشد:« میدونی مامان، این آمپول تکنولوژی بالایی داره. حساس به نوره. فقط چند ثانیه آخر لامپ رو روشن میکنم. بعد تزریق هم، اول حس میکنی رفتی به فضا. بعدم تشنهات میشه. بعدم کلا مریضیات تموم میشن.»
با کلی صلوات اولین آمپول عمرم را زدم. سوزن را که بیرون کشیدم، دستم هنوز میلرزید. مامان همانطور درازکش، گفت:« خیلی خوب بود دخترم. انگار رو ابرا راه میرم. گلومم مثل کویر خشکه.»
چشمکی رو به آسمان زدم:« خدایا شکرت.»
تازه از کلاس برگشته بودم خوابگاه. چای ساز را زدم به برق. صدای زنگ گوشیم آمد. ناشناس بود:« بفرمایید.»
:« خانم دکتر من معصوم خانمم. همسایتون.»
:« مشتاق صدا. خوبید؟ چه خبر؟»
:« خدارو شکر. خانم دکتر از وقتی که اون آمپول رو به مامانتون زدید دیگه کلا خوب شده. همون که اسمش معجزه است. میشه برا من هم بیارید؟ هر چی پولش میشه میدم.»
خدایا من که صلواتامو فرستادم. با این بیبیسی محل چکار کنم؟:« واقعیتش به مامان گفتم. این آمپول رو از خارج آوردند. اینجا پیدا نمیشه. الانم من درس دارم. خداحافظی میکنم.»
:« صبر کن دخترم......»
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۸۰۴
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟
_همون عکس کنار ساحل؟
_وای از دست تو. یعنی نمیدونی؟
_نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟
_ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟
_لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن.
_گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم.
_کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟
_قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو میخوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟
_فدای تو بشم من. میدونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار میکنم به خاطر پسرم غیاثه.
_غیاث! قلبم آتیش میگیره وقتی اسمشو میشنوم.
_عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بیوجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم.
_ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچهدار میشیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه میپیچه تو خونه. بچهمون تاتی تاتی میکنه. بیخیال شو یوسف.
_طاقت گریهتو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام.
_ضربالاجلی نیست رفتنت؟
_صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم.
_شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم.
_ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من میتونه اوضاعو مدیریت کنه.
_ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم.
_زن من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمکهای اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد.
_راست میگی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم.
_ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته.
_دلم برای اون چشای سیاهت تنگ میشه. حس میکنم این آخرین دیدار ماست.
_خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره.
_حسودیم میشه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام میلرزه ؟
_چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی میشه.
_جون به سر میشم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمیشه.
_ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بیقراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال میشه. غیاثای زیاد دیگهای پرپر میشن.
_تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی.
_پاشو اون جعبه رو بیار.
_برای چی؟
_اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#غزه
#۱۴۰۲۰۸۰۵
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟
_باور کردی تو؟
_پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه.
_توقع ازت ندارم اینطوری بیفکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟
_ثانیه به ثانیهاش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند.
_جالبه. یادته پارسال استوری میذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن.
_چه استدلال مسخرهای. باید دوباره دوربین نصب میکردند.
_حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟
_خوب از این حکومت بچهکش دفاع میکنی؟
_دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه میزنی؟ ذهنت مسموم شده.
_ذهن من؟
_راست میگم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار میبری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما
_زن زندگی آزادی؟ این که خوبه.
_ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟
_سرکوب میشن زنا.
_شوخی میکنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟
_صحبت این چیزا نیست. ما نمیتونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم.
_ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت میکنیم؟
_طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟
_ظاهر قضیه همینه که تو میگی. اما این جلوهگریها اول از همه به ضرر خود خانم هاست.
_عه، این کجاش به بقیه ضرر میرسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟
_غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسنتر. پسرای جوون. مردای متاهل.
_فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟
_قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟
_کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟
_گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه میکنم ببینم خدا چی میگه. تو نگاه میکنی ببینی دلت چی میخواد.
_لابد من کافرم و تو مسلمون؟
_من اینجوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمیکنی. خدا هم کمتوقعیش میشه از بندههاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش میکنند.
_نگفتی اون خیلیا رو؟
_وقتی تو اینقدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو میبینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد میشه، چون اون نمیتونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا.
_همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند.
_یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسنترم، چون میبینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگلتر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو میکشه. نه چندتا بچه نوجوون بیآزارو مثل آرمیتا.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#آرمیتا
#۱۴۰۲۰۸۰۸
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لبهایش یخ کرد.
🍀🍀🍀
پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد.
🍀🍀🍀
مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد.
🍀🍀🍀
تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد.
🍀🍀🍀
دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید.
🍀🍀🍀
مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد.
🍀🍀🍀
وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد.
🍀🍀🍀
پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوشخطتر.»
🍀🍀🍀
خونین، از لای آهنپارههای ماشین بیرون کشیدندش. روسری میخواست.
#داستانهای_ده_کلمهای
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۹۰۲
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
امیر علی روی مبل دراز کشیده بود: نه دوست ندارم بیام بیرون. خودتون برام بخرید.
شیرین رو کرد به من: به نظرم حالش عادی نیست. ببریمش درمانگاه.
رفتم تو اتاق. با لباسهای امیر علی برگشتم: بیا مامان. لباساتو عوض کن. بریم بیرون.
امیر علی تو خودش جمع شد: نمیام.
رو کردم به شیرین: ولش کن. صبر میکنم، پس فردا سعید آقا میاد. باهم میریم.
شیرین لامپ را روشن کرد. امیرعلی دستها را گذاشت روی چشم: خاموش کن چراغو.
شیرین کلید را زد. رفت بیرون. صدایم کرد: من میرم هاشم آقا را صدا کنم. ببریمش دکتر.
هاشم آقا امیرعلی را خواباند روی تخت. نشستم روی صندلی روبروی دکتر. بوی الکل دلم را بهم پیچاند. دکتر روی برگه جلویش چیزی نوشت: گفتید از آب بدش میاد؟
شالم را کشیدم روی شکم: بله خانم دکتر. انگار میترسه از آب.
دکتر برگشت سمت تخت معاینه. تبسنج را تکاند توی هوا. گذاشت زیر بغل امیرعلی. کمیصبر کرد. چشمها را ریز کرد. به تبسنج نگاه کرد: از نور هم میترسه.
کمی فکر کردم: ترس!....! آره. آره. میترسه.
دکتر نشست پشت میز: احیانا چند وقت پیش سگی، جانوری گازش نگرفته؟
شیرین به جایم جواب داد: چرا سگ کوفتی همسایه جدیدمان، چندماه پیش پاشو زخمی کرده بود.
دکتر برگه را کند: اونوقت شما چکار کردید؟
شیرین گفت: من با بتادین زخمشو ضدعفونی کردم. چطور؟
دکتر برگه را گرفت طرفمان: متاسفانه بچه هاری گرفته. الان هم خیلی دیر آوردید. مغزش درگیر شده. ما امکانات کافی نداریم. این برگه معرفیه. فورا ببریدش بیمارستان.
هول کردم: اما خانم دکتر، شوهرم نیست. منم با این وضع سنگین. نمیشه ...
شیرین پرید توی حرفم: کدوم بیمارستان خانم دکتر؟
به فضای اورژانس نگاه کردم.
قفسه سینه ام فشرده شد. درد از کمرم تیر کشید زیر شکم. آرام و قرار نداشتم. کمی پرده را کنار زدم. سرک کشیدم تو. دکتر در حال ماساژ قلبی پسرم بود. نالهام بلند شد. پرستار توپید بهم: برو کنار خانم.
التماس کردم: تورو خدا. پسرم..
پرستار پرده را کشید. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین: خداااا!
شیرین آمد طرفم: گوشیمو نیاوردم. موبایلتو بده زنگ بزنم سعیدآقا.
اشاره کردم به کیف. موبایل را برداشت. گرفت طرفم: رمزشو بزن.
اشک جلوی دیدم را گرفته بود. چندبار الگو را اشتباه کشیدم. با شال چشمم را خشک کردم. صفحه را باز کردم. یک نوتیفیکیشن از اینستاگرام آمد: مراسم تولد مکس در هتل شبدیز.
#خاتمی« نارون»