eitaa logo
روزنوشت⛈
112 دنبال‌کننده
49 عکس
41 ویدیو
8 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کم‌‌جان می‌تابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده می‌آمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده می‌شد. عکس درختان تکان می‌خورد تویش. مرد آرام قدم برمی‌داشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمی‌داشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت می‌کردند. مرد جوانی که می‌دوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.» جوان روزنامه‌ را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت. پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیاده‌روی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.