eitaa logo
روزنوشت⛈
112 دنبال‌کننده
49 عکس
41 ویدیو
8 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کم‌‌جان می‌تابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده می‌آمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده می‌شد. عکس درختان تکان می‌خورد تویش. مرد آرام قدم برمی‌داشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمی‌داشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت می‌کردند. مرد جوانی که می‌دوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.» جوان روزنامه‌ را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت. پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیاده‌روی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.
آفتاب داشت غروب می‌کرد. یک گوله پشمی ابر سیاه، بیشتر آسمان را پوشانده بود. دریا ناآرام بود. مثل مردی تشنجی، کف به لب می‌آورد و پا به زمین می‌کوبید. باد تندی می‌وزید. ردیف درختان زینتی کنار ساحل را خم کرده بود به یک طرف. پیرمرد با یک دست پایین کت را مهار کرد تا باد نبرد. خلاف جهت باد رفت به طرف دریا . عصایش در شن فرو می‌رفت. رد کفشش با یک سوراخ عمیق‌تر، روی شن‌های خیس می‌ماند. ایستاد. عصا را زیر بغل داد. دست را سایبان چشم کرد و نگاه کردبه دریا. خبری از لنج نبود.
پیرمرد عصا به زمین می‌زد و آرام قدم برمی‌داشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتی‌اش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچه‌ای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچه‌ی سرماخورده‌ای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی می‌گذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزه‌ای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچه‌ای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟» پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!» لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟» گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد می‌کنه. باید برن بیمارستان.» دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟» زن جوانی روسری‌اش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.» پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی‌ می‌خواد ادامه بده این بازیو؟» زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من می‌شناسیدش. می‌گه نمی‌تونم تحمل کنم زن دیگه‌ای رو به جای مادرم .» دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
عصر بود. باد ملایم، بوته‌ی خاری را چرخاند روی زمین خشکیده. پیرمرد نگاه کرد بهش. انگار پسرکی سرخوش با ترکه‌ای تو دست تایری را می‌راند. رو کرد سمت قلعه. در چوبی قلعه کمی عقب‌تر از دو باروی استوانه‌ای آن دیده می‌شد. با عصا اشاره کرد به چند جوان پشت سرش. دویدند و چند نفری در را هل دادند. در فقط چندسانت تکان خورد:« آقا نمی‌شه.» رفت جلو. با ته عصا زد به شانه جوان:« فقط بلدید بازو کلفت کنید؟ وقت کار فِسّتون درمیاد. ببینید چه خاکی باید تو سرتون بریزید.» یک جوان از پشت تویوتا وانت، صندلی تاشو را آورد. باز کرد. پیرمرد نشست رویش:« بجنبید بی‌عرضه‌ها. خیلی وقت نداریم.» مردی چندتا بیل داد دست جوان‌ها. زیر در را خالی کردند. در را هل دادند. اندازه ورود یک آدم باز شد. جوانی رفت تو قلعه. پیرمرد بلند شد. نرمه خاک روی کتش را تکاند. عصازنان از دالان ورودی گذشت. روی بنا انگار گرد مرگ پاشیده بودند. اتاق‌هایی به هم پیوسته با سقف گنبدی دور تا دور محوطه بود. راه پله خشتی از یک گوشه به سمت دیوار پهن قلعه می‌رفت. بوته های متراکم خار از هر درزی بیرون زده بودند، مثل کلاف سیم خاردار کف قلعه را پوشانده بود. مرد جوان، جلوتر، بوته ها را با بیل می‌کند و راه را باز می‌کرد. پیرمرد اشاره کرد به بغل دستیش:« تو اون خونه‌ی ضلع شمالی، صندوقو چال کردم.»
وسط دشت، تلی از زباله روی هم ریخته بود. لباس پاره، کاغذ، آهن‌آلات، پلاستیک های زباله سیاه و رنگی، حتی چند اتاقک درهم شکسته کامیون و وانت. از زیر کوه زباله، شیرابه‌ی سیاهی جاری بود. بوی بدی می‌آمد. ویزویز مگس‌های سبز و سیاه، سکوت دشت را می‌شکست. چندتا سگ ولگرد آن‌ طرف پرسه می‌زدند. ماشین شاسی بلندی ترمز زد. گرد و خاک پشت سرش بلند شد. سگ‌ها با واق واق دور شدند. مردی با کت و شلوار مرتب از سمت راننده پیاده شد. از در عقب هم دو جوان. مرد رو کرد به آنها:«محبی! مطمئنی زباله‌های شهرکو آوردی اینجا ؟» محبی سر تکان داد:« بله آقای دکتر. اینجا تنها محل دپوی زباله تو منطقه ماست.» دکتر رو کرد به جوان دوم:« حمید! بدو پسر. ببینم می‌تونی نسخه‌ها رو پیدا کنی؟» حمید چینی به دماغش داد:« انصافا سخته. مثه پیدا کردن سوزن تو انبار کاه. نه نه سخت‌تره.» دکتر ماسک و یک جفت دستکش پلاستیکی داد دستش:« باید بتونی! روزی که با بی‌مبالاتی نسخه‌های کل ماه رو تو نایلون سیاه کردی، باید به فکرت می‌رسید ممکنه کسی اشتباهی اونا رو دم در بذاره. می‌دونی چند میلیون قیمت نسخه‌هاست؟» حمید ماسک را گذاشت روی دهان و دماغش:« تقصیر خانم صمدیه. باید تو نایلون رو نگاه می‌کرد.» دکتر انگشت اشاره‌اش را گرفت طرفش. صدایش را بلند کرد:« تو پیدا نکن! می‌دونی که پول اون نسخه‌ها حقوق یک سال تو و خانم صمدیه. از هر دوتاتون می‌گیرم.» حمید رفت طرف زباله‌ها. بسته‌ای را جابجا کرد. گربه سیاهی با جیغ از زیر پایش در رفت.
پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر می‌داشت. با هر قدم، یک‌بار عصای منبت‌کاری شده اش را روی آسفالت کف می‌زد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده می‌شد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شده‌اند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند می‌خواند:« نمی‌شه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....» هیکل ترکه‌ای و سبیل پهن و تاب داده‌اش توی ذوق می‌زد. انصافا خوش‌صدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟» جوان مکثی کرد:« ترانه‌سرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.» پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.» رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟» مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.» چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی می‌کردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.» پیرمرد دست‌ها را تکاند:« زنده باشی.» رفت سمت ساختمان.‌ به پرستاری که رد می‌شد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟» پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.» پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفه‌های سبز و زرد روشن، متین با لباس آبی‌رنگش، مچاله خوابیده بود.
تو سینه‌کش کوه شیر نری روی زمین افتاده بود. ناله می‌کرد. پهلویش اندازه کف دست زخمی بود. خون، پشم‌های کرمی رنگش را به هم‌ چسبانده بود. روی سنگلاخ تا تنه شیر رد سرخی دیده می‌شد. زیر شکمش، خون تازه روی زمین ، مثل یاقوت قرمز، برق می‌زد. گاهی چشم‌های بی‌رمقش را باز می‌کرد. چندثانیه بعد پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. باد ملایمی که می‌وزید بوته‌های اطراف را تکان می‌داد و بوی خون را در هوا پخش می‌کرد. مردی که کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید یقه انگلیسی تن داشت، زودتر از بقیه رسید. از پشت به شیر نزدیک شد. یال‌هایش را تو دست گرفت. دوربین موبایل را روشن کرد:« همینطور که می‌بینید آخرین شیر موجود در این مملکت هم به فنا رفت. مردم اینجا هیچ وقت آدم نمی‌شند. قدر محیط زیستو نمی‌دونند.» با دست موهای شیر را کشید. ناله حیوان بلند شد. جمعیت کم‌کم جمع شدند. مثل یک دایره با فاصله از شیر ایستادند. پیرمردی با موها و ریش یک دست سفید، اشاره کرد به مرد:« ول کن این بیچاره رو. یک زمانی پدر و پسر تاجدار تا تونستند اجدادشو شکار کردند. بعدم با جسدشون عکس یادگاری گرفتند. الانم معلوم نیست کدوم حروم لقمه‌ای حیوونو به این روز انداخته. تو دیگه نمک زخمش نشو!» چوپانی که جلیقه نمدی بی‌ آستین پوشیده بود، لگدی به ران شیر زد:« بالاخره گیر افتادی. از هول تو، تو بیابون، شبا خواب نداشتم.» شیر چشمهایش را باز کرد. با دمش ضربه‌ای زد. غرش کوتاهی کرد و چشمهایش را بست. آقا معلم آمد جلو. زد روی شانه‌ی چوپان:« چکارش داری مرد؟ به خاطر این شیر بود که گرگ تو دره‌های اطراف ما پیدا نمی‌شد. عوض کمکته؟» بعد هم رو کرد به پسر بچه‌ای که ساندویچ گاز می‌زد:« اینجا موبایل آنتن نمی‌ده. بپر برو پاسگاه. به رئیس کلانتری خبر بده زنگ بزنند جنگلبانی.» دختر نوجوانی از پشت پدرش سرک کشید:« وای! چقدر بزرگه. آدم خوف می‌کنه. طفلک زخمیه. درد می‌کشه. یکی کمک کنه.» سوپری محل، یک مشت نخودچی ریخت تو دهانش. خرت و خرت جوید:« مثلاً چکار کنیم بچه‌جون؟ شیره شیر! بره نیست که حلالش کنیم. ولی خودمونیما حیف شد. اگه سالم بود، عربا سکه به پاش می‌ریختند.» روحانی جوانی که تازه رسیده بود جمعیت را عقب زد:« چرا کسی کاری نمی‌کنه؟ باید جلوی خونریزی را بگیریم.» عبا را از تن در آورد. پهن کرد روی زمین. عمامه را از سر برداشت. گلوله کرد. فشار داد روی زخم. سرخی خون نرم‌نرم پخش شد تو سفیدی پارچه:« بیاین کمک. حیوون رو بذاریم رو‌ عبا. ببریمش درمانگاه. آقای دکتر ببینتش. بالاخره وقتی آدمو درمان می‌کنه شاید از شیر هم سر دربیاره. احتمال داره دوست دامپزشکم داشته باشه. حیوون اینجا تلف می‌شه.» مهندس جوانی آمد جلو. عبا را برداشت و یک وری انداخت روی شیر:« وزن حیوون زیاده. زخمی هم هست. هلش بدید رو پارچه. بعد دست جمعی اطراف عبا را بگیریم ببریم تا کنار جاده. ممد برو وانت رو بیار زیر کوه.» مردم آمدند کمک. شیر چشم‌های بی‌فروغش را باز کرد. نگاه کرد به آسمان. #د.خاتمی
من، خیره به تلویزیون خاموش، مانده بودم میان بغض فروخورده یک مرد، وقتی سعی می‌کرد گریه نکند. مردی که رد سالها زحمت را روی صورت چروکیده و موهای سفیدش دیده می‌شد. او الان کجا را دارد که برود؟ کدام سقف، سایبان او و خانواده‌اش خواهد بود؟ چهل سال.... چهل سال جوانی یک مرد است که تمام شده. چهل سال سختی کشیده. از شکم زن و بچه‌اش زده. اضافه، کار کرده تا سرپناهی بسازد و در زمان کهولت، خانه به دوش نباشد. مانده بودم حیران، آن خلبان وقتی انگشت روی ماشه بمب گذاشت به این فکر کرد که با این کار، چهل سال زحمت یک مرد را ویران می‌کند؟ شاید در زیر این سقف، بوی قهوه‌ی زنی پیچیده باشد برای مردش، وقتی خسته و کوفته از سر کار می‌آید. کودکی پیچیده در قنداقه سفید، اولین شب زندگی‌اش را تا صبح گریه کرده است. مادری فرزندش را روی پا تکان داده تا بی‌قراری‌اش تمام شود. نوزادی، اولین قدم‌های لرزان خود را روی این زمین گذاشته و تمرین راه رفتن کرده. قهقهه طفلی در اینجا بلند شده. کودکی شادمانه دویده. پسرکی، مشق‌هایش را نوشته است به امید یک آفرین از معلمش. جوانی زیر این سقف عاشق شده. یک خانواده در این‌جا زیسته‌اند. بالیده‌اند. خندیده‌اند. گریسته‌اند و زندگی کرده‌اند. 🖋 خاتمی 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊