eitaa logo
روزنوشت⛈
112 دنبال‌کننده
49 عکس
41 ویدیو
8 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
من، خیره به تلویزیون خاموش، مانده بودم میان بغض فروخورده یک مرد، وقتی سعی می‌کرد گریه نکند. مردی که رد سالها زحمت را روی صورت چروکیده و موهای سفیدش دیده می‌شد. او الان کجا را دارد که برود؟ کدام سقف، سایبان او و خانواده‌اش خواهد بود؟ چهل سال.... چهل سال جوانی یک مرد است که تمام شده. چهل سال سختی کشیده. از شکم زن و بچه‌اش زده. اضافه، کار کرده تا سرپناهی بسازد و در زمان کهولت، خانه به دوش نباشد. مانده بودم حیران، آن خلبان وقتی انگشت روی ماشه بمب گذاشت به این فکر کرد که با این کار، چهل سال زحمت یک مرد را ویران می‌کند؟ شاید در زیر این سقف، بوی قهوه‌ی زنی پیچیده باشد برای مردش، وقتی خسته و کوفته از سر کار می‌آید. کودکی پیچیده در قنداقه سفید، اولین شب زندگی‌اش را تا صبح گریه کرده است. مادری فرزندش را روی پا تکان داده تا بی‌قراری‌اش تمام شود. نوزادی، اولین قدم‌های لرزان خود را روی این زمین گذاشته و تمرین راه رفتن کرده. قهقهه طفلی در اینجا بلند شده. کودکی شادمانه دویده. پسرکی، مشق‌هایش را نوشته است به امید یک آفرین از معلمش. جوانی زیر این سقف عاشق شده. یک خانواده در این‌جا زیسته‌اند. بالیده‌اند. خندیده‌اند. گریسته‌اند و زندگی کرده‌اند. 🖋 خاتمی 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟ _همون عکس کنار ساحل؟ _وای از دست تو. یعنی نمی‌دونی؟ _نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟ _ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟ _لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن. _گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم. _کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟ _قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟ _فدای تو بشم من. می‌دونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار می‌کنم به خاطر پسرم غیاثه. _غیاث! قلبم آتیش می‌گیره وقتی اسمشو می‌شنوم. _عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بی‌وجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم. _ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچه‌دار می‌شیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه می‌پیچه تو خونه. بچه‌مون تاتی تاتی می‌کنه. بی‌خیال شو یوسف. _طاقت گریه‌تو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام. _ضرب‌الاجلی نیست رفتنت؟ _صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم. _شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم. _ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من می‌تونه اوضاعو مدیریت کنه. _ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم. _زن‌ من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمک‌های اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد. _راست می‌گی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم. _ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته. _دلم برای اون چشای سیاهت تنگ می‌شه. حس می‌کنم این آخرین دیدار ماست. _خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره. _حسودیم می‌شه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام می‌لرزه ؟ _چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی می‌شه. _جون به سر می‌شم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمی‌شه. _ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بی‌قراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال می‌شه. غیاثای زیاد دیگه‌ای پرپر می‌شن. _تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی. _پاشو اون جعبه رو بیار. _برای چی؟ _اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.