eitaa logo
اَندَر احوالات؛
1.8هزار دنبال‌کننده
570 عکس
199 ویدیو
0 فایل
- هوالمعشوق . * اینجا ؟ همون کنج ِخلوت ِروزای ِسختمون ؛ بیاید باهم قلم به دست بگیریم ✍🏼 ! . ششمیـن روز از چهارمین ماه ِچهارصد و سه . - در انتظار تو موهـٰایم سپید شدند اجازه هست تو را زندگي خطاب کنم ؟🤍 https://daigo.ir/secret/4722203364
مشاهده در ایتا
دانلود
‏به تو سوگند همان لحظه ك لبخند زدی ، دل سرگشته‌ی ِ ما را به خودت بند زدی :) ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
شاعر‌ شدی و ‌حال‌مرا‌خوب‌بدانی . . من‌قافیه‌در‌قافیه‌رسوایی‌محضم ! ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
آدما همیشه فکر می‌کنن میشه برگشت، میشه جبران کرد، میشه معذرت خواست، میشه توضیح داد، اما چیزی که آدما بهش فکر نمی‌کنن اینه که هر چیزی یه زمانی داره، از زمانش که گذشت، دیگه بود و نبودش فرقی نداره، وقتی از زمان درست یه چیزی بگذره، دیگه هر کاری هم بکنی قابل جبران نیست، آدما همیشه اشتباه می‌کنن..! ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
«مرا در آغوش بگیر» می‌خواهم بهار را زودتر تجربه کنم.💙 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق شدن غیر قابل توصیفه:)))❤️‍🔥 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
انگشت‌های بیشتری می‌خواهم تا با همه‌ی آنها به تو اشاره کنم و فریاد برآورم: این محبوبِ من است!💘 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
محبوب من ، دوست داشتن شما رنج واقعیت را کم می‌کند🤍. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‎⌞ @Aahvalat
هدایت شده از 6 ساعته ِهیژا .‌
_ چرا فکر کردی من میتونم مناسبی برات باشم؟ ساناز جعبه را روی میز میگذارد، خودش را جلوتر میکشد و دست هایش را بالا می آورد تا روی دست های رسول بگذارد اما میان راه با رسول دست هایش خشک میشود! _ به من دست نزن! ساناز هول شده دست هایش را عقب میکشد و میگوید: باشه باشه، چه خبرته فرهاد. ببین آخه که حساب و کتاب نداره، از نظر مالی من بی نیازم فرهاد، مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد واسه زندگی، راحت تر میتونید تون رو اوکی کنید، باور کن که خوشبخت میشیم! رسول کلافه دستی در موهایش میکشد و از جا بلند میشود. _ کجا میری فرهاد؟ _ باید فکر کنم، همین طوری که نمیشه، بهم وقت بده لطفا. _ فرهاد؟ میشه... میشه فکرت طبق من باشه، میشه قبل قبول کنی که کنار هم بکشیم؟ . رمان کامله و میتونی با خیالِ راحت بخونی😎! https://eitaa.com/joinchat/948961515C21e864fc2f _ فقط اینجا پیداش میکنی ❌🔞
هدایت شده از 6 ساعته ِهیژا .‌
به قلم ریحانه هادی ♨️پسره بخاطر یه ماموریت با همکارش اجباری ازدواج میکنه و میرن ترکیه ولی دقیقا وقتی که قراره برگردن دختری که خلافکاره عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده. فقط واکنش همکارش که توی این گیرودار دلبسته🥲💔! https://eitaa.com/joinchat/948961515C21e864fc2f https://eitaa.com/joinchat/948961515C21e864fc2f #کلکلی