eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
670 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃💠🍃🌺🍃 پر برکت میکنیم روزمان را با: ✨سلام برگلهای هستی✨ 👋سلام بر 🌹محمد"ص" 🌹علی"ع" 🌹فاطمه"س" 🌹حسن"ع" 🌹 حسین"ع" 💠پنج گل باغ نبی💠 💐💐💐 👋سلام بر 🌹سجاد"ع" 🌹باقر"ع" 🌹صادق"ع" 💐گلهای خوشبوی بقیع 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹رضا"ع" ❤قلب ایران وایرانی، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹کاظم"ع" 🌹تقی"ع" ☀خورشیدهای کاظمین، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹نقی"ع" 🌹عسکری"ع" ☀خورشید های سامرا 🍃🌺🍃 و 👋سلام بر 🌻مهدی"عج" 🌼قطب عالم امکان، 🌼امام عصر و زمان، که سلام و درود خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 💐💐💐🌺💐💐💐 خدایا به حق این ۱۴ گل عترت ایام را برا ی ما پر خیر و برکت وبدون گناه بگردان آمین یا رب العالمین 🌿 🌾 💐🌾🍀🌼🌷🍃
❣ 🔹ای تجلی آبی ترین آسمان امید 🔸دلـــها به مي تپــــد💗 🔹و روشــنی نگاه 🔸به افق خورشیـ☀️ـد 🔹بیا و گـ✨ـَرد را 🔸توتیای چشــمانمان قرار ده😍 🌸🍃 🍃🌹🍃
✍🏼 يه‌جملہ‌رو‌قاب‌ڪنيم🎑 بزنيمـــ‌گوشہ.ے‌ذهنموݧ🗣 ،هر وقت‌خواستيم‌عملۍ‌انجام‌بديم‌ يه‌نگاهۍ‌بہ‌اين‌تابلوبندازيمـ👀 ...........دونه............ ..................دونه............. .........................گناهان ............ .................................."ما".......... .......................................لحظه............. ..............................................لحظه...... .......................................ظهور.............. .....................مهدی فاطمه............ ............رو عقب.................... ...ميندازه............. آقا‌جان‌شرمنده ایمـ😔 🌤الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌤
⭕️قبل از ظهور، دو کار مهم را انجام دهید! 1⃣◀️سعی کنید وجودتان امام زمانی بشود. خانه دلتان را به نام امام زمان بزنید. هیچ چیز جز خواسته امام زمان را به دلتان وارد نکنید. مثل سربازی باشید که در پادگان، مدل لباس، مدل مو و مدل عملکردش باید طبق نظر فرمانده باشد. قبل از هر کار فکر کنید آیا این فکر، این عمل، این نحوه لباس پوشیدن مورد رضایت امام زمانم هست؟ 2⃣◀️ اینکه امام زمان که تشریف بیاورند، برای برگرداندن دین به مسیر اصلی، بسیار اذیت می شوند. مسیحیها زودتر به حضرت ایمان می آورند ولی بعضی شیعیانی که ادعای اسلام و مسلمانی دارند ولی نمی خواهند ساخته شوند، برای حضرت اسباب زحمت می شوند. 💢سعی کنید در برابر امام زمان سختی و لجاجت نشان ندهید. در برابر امام زمان تسلیم باشید، فرمانبردار باشید. تسلیم و فرمانبردار بودن در برابر امام زمان را تمرین کنید. «استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده حفظه الله»
⭕️اصحاب حضرت سیدالشهداء علیه‌الصّلاةوالسّلام که همه پاک نبودند. امتحانات را دادند، استقامت کردند و ایستادند. گفتند: آقاجان، جانمان را می‌دهیم. آقا آنها را امتحان کردند. وقتی حضرت زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها شب عاشورا با امام حسین علیه‌السّلام گفتگو می‌کنند.‌. می‌فرماید: برادر جان، اصحابتان محکم هستند؟ بر جان شما ترس دارم. آقا فرمودند: خواهرم نگران نباش. همه را آزمودم بهتر از اصحاب خودم ندیدم. محکم هستند. این انتخاب را کردند، یک انتخاب مرد و مردانه داشتند. پای انتخابشان ایستادند. آقا همه را به کمال رساندند. مؤمن امتحان داده شدند، که مؤمنِ امتحان داده‌شده این‌طور است. ✅اگر شما امام زمانتان را انتخاب کردید مرد و مردانه بایستید. یا زنگی زنگ یا رومی روم. «مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَٰلِكَ لَا إِلَىٰ هَٰؤُلَاءِ وَلَا إِلَىٰ هَٰؤُلَاءِ»(نساء /١۴٣) نباشید. یک‌ پا این‌طرف، یک‌ پا آن‌طرف! بین مردم می‌روی، دنیادار و طالب دنیا، یک جمعه دعای ندبه و دعای اربعین.... و قلب امام حسین علیه‌السّلام .... نه، مردانه امام حسین علیه‌الصّلاةوالسّلام را انتخاب کردی، امام حسینی باش. امام زمان ارواحنافداه را انتخاب کردی، امام زمانی باش. 🔸از بین مردمِ روی کره‌ی زمین بگو: آقا من مرد و مردانه پای شما ایستاده‌ام. شما را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کنم. می‌دانم معیوب و گناهکار هستم، می‌دانم آلوده هستم.. . 🔴هرکسی خودش می‌داند که چکاره است. 🌺 استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
⭕️ملاقات با امام زمان عج🍃🌸 تشرف آیت الله ملا هاشم قزوینی عالم پاک سرشت آیت الله ملا هاشم قزوینی (قدّس سرّه) (متوفی ١٣٨٠ ق) اهل قلعه هاشم خان از توابع قزوینی وساکن مشهد واز اساتید درجه اول حوزه علمیه آنجا بود. او از کسانی است که در اثر قیام علیه قوانین ضد اسلامی رضا شاه از مشهد مقدّس به قزوین تبعید شد وبنا به دعوت وتقاضای اهالی قلعه هاشم خان به وطن اصلی خود آمد ومشغول ارشاد وهدایت مردم آن سامان شد. یکی از فضلا از سید جلیل القدری بنام سید هاشم نقل کرد که گفته است: در ایامی که پدرم از دنیا رفت، من سرپرست عائله وسیدی فقیر وتهیدست بودم. یک روز یکی از مریدهای پدرم که اهل «تزرک» بود، یک بار هیزم به من داده بود ومن آن را به قلعه مذکور می آوردم، در بین راه، سید بزرگواری را مشاهده کردم، که به سوی من آمد، چون نزدیک شدم، دیدم عمامه سیاهی بر سر وشال سبزی در کمر دارد، وقتی به صورت مبارکش نگاه کردم، نور جمالش مانند نور خورشید در چشم من برق زد ومن بی اختیار محو جمال آن آقا شدم. به من فرمود: «سید هاشم! درس بخوان، چرا درس نخوانده ای؟ برای سید خوب نیست بیسواد باشد.» من عرض کردم: آقا! من پول ندارم که اجرت ومخارج مکتب را بدهم. فرمود: تو برو مکتب، من به ملاّ هاشم می گویم که اجرت مکتب را عوض تو بدهد ودیگر اینکه به اهالی قلعه بگو: چرا این آقا را اذیت می کنند؟ (در آنجا شخصی بود به نام حاج منصور السلطنه که آقا را اذیت می کرد). در همین بین، یک مرتبه دیدم از نظرم غایب شد، تازه متوجه شدم که آقا امام زمان (علیه السلام) بود. من با چشم گریان به خانه آمدم ودر خانه نشسته بودم وگریه می کردم وتأسف می خوردم که چرا امام (علیه السلام) را نشناختم. مادرم گفت: چرا گریه می کنی؟ من داشتم داستان را برای مادرم می گفتم که ناگهان دیدم سکینه خاتون که کلفت منزل آخوند ملا هاشم بود، وارد شد وگفت: «آقا شما را می خواهند!» من به منزل آقا رفتم وآقا فرمود: «سید هاشم! چه خبر؟ امروز چه کسی را در راه دیدی واو چه فرمود؟» من داستان را برای آقا تعریف کردم. ایشان فرمود: «آری، او وجود مقدّس امام زمان (علیه السلام) بوده است. ایشان به منزل من آمده وسفارش شما را به من کردند. ولی تا من زنده ام، این مطلب را برای کسی بازگو مکن!» ومن تا ایشان زنده بود، این مطلب را به کسی نگفتم ✍️کرامات علما، ص ١٧٨ به نقل از مردان علم در میدان عمل، ج ۵، ص ٣٩٨؛ عنایات حضرت مهدی (عج)...، ص ٨١.
امام حسين عليه السلام فرمود حضرت مهدى داراى غيبتى است كه گروهى در آن مرحله مرتد مى شوند و گروهى ثابت قدم مى مانند و اظهار خشنودى مى كنند. افراد مرتد به آنها مى گويند; «اين وعده كى خواهد بود اگر شما راستگو هستيد؟» ولى كسى كه در زمان غيبت در مقابل اذيّت و آزار و تكذيب آنها صبور باشد، مجاهدى است كه با شمشير در كنار رسول خدا صلي الله عليه و آله جهاد كرده است.; بحارالأنوار، ج 51، ص 133.
امام مهدى عليه السلام : لِيَعمَل كُلُّ امْرِءٍ علَى ما يُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا ؛ هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود . . بحار الأنوار ، ج 53 ، ص 176 . 🕊💎🕊💎🕊💎🕊💎🕊💎
🌹 شهیدی ڪه در وصیتنامه‌اش از دیدار امام زمان (عجل الله تعالی الفرجہ الشریف) خبر داد ... ✍️ فرازی زیبا از وصیت نامہ شهید « مجد » : 🌸 بگذارید بعد از مرگم بدانند ڪه همانطور ڪه اساتید بزرگمان می گفتند «نوڪر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را ، محبوبم را دیدار ڪردم .» 🌸 اما افسوس ڪه تا این لحظہ ڪه این وصیت را می‌نویسم ، دیدار مجدد او نصیبم نگشت . 🌸بدانید ڪه امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد . از یاد او غافل نگردید .💖 🌸دیگر در این مورد گریہ مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم😔 و تا این زمان دیدار او را برای هیچ‌ڪس نگفتم مبادا ڪه ریا شود و فقط می‌گویم ڪه از آن دیدار بہ بعد چون دیگر تا این لحظہ او را ندیده ام تمام جگرم سوختہ است . 🌷شهید مصطفی ابراهیمی مجد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دوربین مخفی! ‼️برخورد عراقی ها با زائر اربعینی که احتمالا کرونا دارد!
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد. دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم. علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین، - ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت، - هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه. خیلی دلم سوخت، - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد، - هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش، - سلام دختر گلم، خسته نباشی. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم، - دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم. رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد، - مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود، - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید، - تا نگی چی شده ولت نمی کنم. بغض گلوم رو گرفت، - زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود، - چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت، - ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز، - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم. - خیلی جای بدیه _کجا؟ _سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه. شایدم. نمی دونم. دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم، - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست. چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره، - زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که... پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد، - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه. تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، - بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، - یادته 9 سالت بود تب کردی؟ سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم، - پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم. التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود. - خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه. پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود، - برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن. نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه. سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد. - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت. - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده. نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩
🍃🌺🍃💠🍃🌺🍃 پر برکت میکنیم روزمان را با: ✨سلام برگلهای هستی✨ 👋سلام بر 🌹محمد"ص" 🌹علی"ع" 🌹فاطمه"س" 🌹حسن"ع" 🌹 حسین"ع" 💠پنج گل باغ نبی💠 💐💐💐 👋سلام بر 🌹سجاد"ع" 🌹باقر"ع" 🌹صادق"ع" 💐گلهای خوشبوی بقیع 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹رضا"ع" ❤قلب ایران وایرانی، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹کاظم"ع" 🌹تقی"ع" ☀خورشیدهای کاظمین، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹نقی"ع" 🌹عسکری"ع" ☀خورشید های سامرا 🍃🌺🍃 و 👋سلام بر 🌻مهدی"عج" 🌼قطب عالم امکان، 🌼امام عصر و زمان، که سلام و درود خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 💐💐💐🌺💐💐💐 خدایا به حق این ۱۴ گل عترت ایام را برا ی ما پر خیر و برکت وبدون گناه بگردان آمین یا رب العالمین 🌿 🌾 💐🌾🍀🌼🌷🍃
❣ 🔹ای تجلی آبی ترین آسمان امید 🔸دلـــها به مي تپــــد💗 🔹و روشــنی نگاه 🔸به افق خورشیـ☀️ـد 🔹بیا و گـ✨ـَرد را 🔸توتیای چشــمانمان قرار ده😍 🌸🍃 🍃🌹🍃
مهدی جان خجالت مےکشم اسمم راگذاشته ام: منتظر امازمانےکه دفتر انتظارم راورق میزنے مےبینے فضاے مجازے رابیشتر از امامم مےشناسم حتےگاهےصبح آفتاب نزده آن راچک مےکنم اما عهدم رانه..!
⭕️(۵) تعیین وقت ظهور، آری یا خیر؟ 🔹در کنار، حوادث و مقدمات نشانه های حتمی ظهور، که باید مجموعا و در کنار هم، بررسی شوند و نگاه تجزیه گرایانه، مستقل و منفصل آنها، از نظر علمی، صحیح نمی‏باشد، اما ، نیز خسارت زیانباری است که با ایجاد هیجان و احساس کاذب در منتظران ظهور امام عصر، ممکن است تبعات ناگواری، به دنبال خود داشته باشد. از اینرو، راه صحیح و میانه، به دستور ائمه معصومین، این می‏باشد که باید همواره ظهور را نزدیک دانست و در عین حال، ضمن پرهیز از تعیین وقت قطعی برای ظهور، همچنین از عجله و استعجال در امر ظهور و درخواست زودتر از موعد، قبل از وقوع نشانه های حتمی ظهور همچون قیام سفیانی و یمانی، بویژه وقوع ندای آسمانی (که در ماه رمضان رخ می‏دهد و تمام جهانیان می‏شنوند)، پرهیز کرد. 🔹چنانچه، در احادیث منقول از اهل بیت، بر این موضوع، تاکید شده است: [١]کَذَبَ الْوَقَّاتُونَ وَ هَلَکَ الْمُسْتَعْجِلُونَ وَ نَجَا الْمُسَلِّمُونَ. وقت تعیین کنندگان برای امر ظهور، را تکذیب کنید، تعجیل کنندگان در امر ظهور، هلاک می‏شوند و تسلیم شوندگان (و آنان که در انتظار وقوع نشانه های حتمی ظهور، می‏باشند)، نجات می‏یایند. [٢]هَلَکَتِ‏ الْمَحَاضِیرُ قَالَ قُلْتُ وَ مَا الْمَحَاضِیرُ قَالَ الْمُسْتَعْجِلُونَ وَ نَجَا الْمُقَرَّبُونَ‏. تعجیل کنندگان در امر ظهور (بدون وقوع علائم و نشانه های ذکر شده در احادیث معتبر)، هلاک میشوند و آنانی که ظهور را نزدیک می‏پندارند، نجات می‏یابند. 📘١ . نعمانی، الغیبۀ، ص 294. مجلسی، بحارالانوار، ج 52، ص 104. 📙٢ . نعمانی، الغیبۀ، ص 197. مجلسی، بحارالانوار، ج 52، ص 138. 🔺
✴️ 🔷 رائفی پور 🔮 حوزه ی کار برای امام زمان منت نداره❗️ ☝🏻 خدا منت رو سرت میذاره برای امام زمان کار بکنی! نه، ظاهرا توجیح نیستی... من هی میگم امام زمان نمیدونی من چی میگم...❗ ببین عزیز من فقط 3 تا روایت از 3 تا امام میگم؛ ☀ 1. امام صادق(ع): ای کاش من حجت را درک میکردم تا تمام مدت عمرم خدمتش کنم. ☀ 2. امام رضا(ع) در قنوت: سید من و مولای من ای که دوری تو خواب را از چشمان من ربوده است. ☀ 3.آقا امام هادی(ع) در حالت جان دادن: امام حسن عسکری بالای سرشون بوده میدونی چی وصیت میکنه به امام حسن عسکری بغض کرده بوده اشکش یهو سرازیر میشه امام هادی میگه سلام مرا به بچه ام برسون یعنی نوه ام بگو بابا بزرگت خیلی دوست داشت چهره ی چون ماه تو رو ببینه. فکر کردی اهل بیت بدهکار کسی میمونن؟ هزار تومان بزاری ، ده هزار تومان میفرسته به زور تو جیبت ، این خاندان بدهکار کسی نمیمونن. هر چقدر کار کردید که حتی یک ثانیه ظهور جلو بیفته ، یه ثانیه ، اسمت رو مینویسن قاطی کسایی که در تعجیل ظهور کوشید ✅ امام زمان یعنی این... میگه منت سرت میذارم برای امام زمان کار کنی بیچاره 🌎 تو دنیا هفت میلیارد جمعیت درگیر شکم و زیر شکم هستن من منت سر تو میذارم که تو جمعه صبح پاشی بیای دعای ندبه بخونی،تو صبحت دعای عهد بخونی...چند درصد جمعیت کره ی زمین این کارن،منت سرت گذاشتم غر هم میزنی؟❗ ☀ آقا امیرالمومنین پای امام زمان خودش آقا رسول الله، وایساد یا نه⁉️ ⚔ 90 تا زخم برداشت... 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
🔘برای رسیدن به امام زمانمان باید همّت داشته باشیم. ❓امام زمانِ ما کجاست؟ شاید به‌ظاهر جمعه‌ها در مجالس می‌نشینیم و «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّه» می‌گوییم، ولی عملاً این‌را در زندگی‌مان پیاده نکرده‌ایم. ‼️کی و کجا دنبال امام زمان ارواحنافداه گشتیم؟ نشستیم و گفتیم: «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّهِ». «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّه» را باید بایستیم و بگوییم. ❓اگر یک‌جایی مغایرت پیش آمد، بین راهمان، بین دنیا و امام زمانمان تضاد ایجاد شد، این‌قدر همّت داریم که دست از دنیا بکِشیم؟ دل از دنیا بکَنیم و بگوییم: خدایا، من زندگی بدون امام زمانمان را نمی‌خواهم؟ ✔️عاشورا چکار کردند؟ یک تعدادی ایستادند و گفتند: یا حسین! اگر ما را هزار بار بکُشند دست از شما برنمی‌داریم. اصلاً زندگی و عُمر ما شما هستید. لذّت ما، بهشت ما شما هستید. شما را اینجا بگذاریم کجا برویم؟! یک عدّه هم شیعه بودند، شب عاشورا دیدند که آقا فرمود: اینجا دیگر آخر خطّ است، آخرِ خطّ دنیاست. گفتند: آقا ما زندگی داریم. یکی می‌گفت: زن من چشم‌انتظار من است. یکی می‌گفت: می‌دانيد آقا من خانه دارم کشاورزی دارم ... راهشان را از امام زمانشان جدا کردند و رفتند. آنها هم زبانی مثل ما می‌گفتند. امام زمانشان را امام حسین علیه‌الصّلاةوالسّلام را می‌شناختند ولی بر این گفته نایستادند، صادق نبودند. ☑️ما هم همین‌طور، نشسته‌ایم سرمان به کار و زندگی خودمان است، داریم زندگی خودمان را می‌کنیم، اهل دنیا هستیم و جمعه‌تاجمعه می‌نشینیم «أَيْنَ بَقِیّةُ اللَّهِ» می‌گوییم! منتها اگر همّت داری، بلند شو بایست! ⚪️استاد حاج آقا زعفری زاده 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
نجوا با امام رمان عج.mp3
6.26M
با (عج) 🎵مانده حسرت به دلم! 🎤میثم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5872_1569419166.mp3
1.31M
|⇦•این چنین بر دلم افتاد.. و توسل با امام زمان روحی له الفدا حاج محمد رضا طاهری •✾• 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 ✔️ و در زمان غیبت 🔴 حفظ و در زمان غیبت امام زمان علیه‌السلام ☑️ به امام صادق (ع) عرض كردند : هرگاه روز را صبح و شام بر من بیاید و امامى را كه از او پیروى كنم نبینم ؟ ♥️حضرت فرمودند : ♦️آنكه را باید دوست داشته باشى دوست بدار ♦️و آنكه را باید دشمن بدارى دشمن بدار 🔰[تولى و تبرى را از دست مده وبر آن ثابت قدم باش] وهر صبح وشام (چشم به راه مولا و) منتظر فرج باش تا خداى عزوجل او را ظاهر كند. 📚 منابع: 🔸 بحارالأنوار ج۵۲ ص۱۴۸ 🔸الغیبة، نعمانی ص۱۶۱ 🔸کافی ج۱ ص۳۴۲ 🔸 کمال الدین ص۳۴۸
⭕️ اقلیت ها در حکومت حضرت 🔹 در حکومت جهانی حضرت مهدی، حقوق تمام اقلیت ها به طور کامل مراعات خواهد شد. از امام صادق پرسیدند: امام زمان با اهل زمّه چه خواهد کرد؟ حضرت فرمودند: «مانند پیامبر اکرم با آنان پیمان میبندد. آنان هم با کمال خضوع، با دست خودشان جزیه می پردازند» 🔸 امام باقر میفرمایند: «وقتی که اهل بیت قیام کند، تورات و سایر کتاب های آسمانی را از غاری که در انطاکیه واقع شده، استخراج مینماید. بین اهل تورات با تورات، بین اهل انجیل با انجیل، بین اهل زبور با زبور و بین اهل قرآن با قرآن قضاوت خواهد کرد» 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۷۶ و ۳۸۱
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟ فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن. هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ، - بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... ‌. گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد. حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت، - چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما... آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی. چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم، - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم، - بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم، _ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر. از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن. دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد. در دو جبهه می جنگیدم. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون، سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم. حدود ساعت 9، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم. پشت در ایستادم، چند لحظه چشم هام رو بستم، _بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو. در رو باز کردم و رفتم تو. گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط. رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار وارد می کرد، یکی چراغ سبز نشون می داد، همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. وسوسه و فشار، پشت وسوسه و فشار. و هر لحظه شدیدتر از قبل. پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف، یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری. من ساکت بودم. اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم، - زینب، این کربلای توئه. چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا، - خدایا، به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا، راضیم به رضای تو. با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدایا، به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم، و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم، - این همه امکانات بهم دادید، که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم؟ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید. فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم، لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم. چشم هام رو باز کردم - همیشه، همه چیز، با رفتن روی اون پله اول شروع میشه. سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم، - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت. یه عده عصبانی. فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم، - این جلسه خیلی طولانی شده. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید. با کمال میل برمی گردم ایران. نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد، - دکتر حسینی؟ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید. جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani
روضه کوتاه است اما سنگین: زینبی که نه قامتش را نامحرم دیده، نه صدایش را بیگانه‌ای شنیده، حالا آورده‌اند سر بازار شام ... مولای غريبم حق دارید اگر هر صبح و شام، برای این روضه، خون گریه می‌کنید؛ حق دارید اگر فرمودید: خدا را به عمه‌ جانتان قسم دهید تا مرا نزدیک گرداند‌ ... اللهم عجل لوليک الفرج بحق سيدتنا الزينب علیها السلام 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani