#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «سختیها زیاد گَشته...»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 منجی زمانی ظهور میکند که مردم به بنبست ایدئولوژیک میخورند.
#آخرالزمان
⭕️نشانه های حضرت مهدی (عج)
✍️ حضرت امام سجاد فرمودند:
"قائم ما دارای نشانه هایی از شش پیامبر است :
۱- نشانه ای از نوح ؛
۲- نشانه ای از ابراهیم ؛
۳- نشانه ای از عیسی ؛
۴- نشانه ای از موسی ؛
۵- نشانه ای از ایّوب ؛
۶- نشانه ای از محمد .
اما نشانه اش از نوح، طول عمر است؛
از ابراهیم، مخفی بودنِ محلّ ولادتش است؛
از موسی، ترس از دشمن و غیبت است که موسی از ترس فرعونیان از مصر به مدین رفت و مدتی مخفی بود؛
از عیسی، اختلاف رایِ مردم درباره اش و اعتزالِ او (تنهایی و خلوت نشینی) از مردم است؛
از ایّوب، پیروزی پس از مشکلات و گرفتاری است؛
و از محمد، قیام به شمشیر است .
📚 کتاب اعلام الوری ، ص ۲۹۰ .
💥در برخی روایات، نشانه ای از حضرت یوسف ذکر شده و آن زندانی بودن است .
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
⭕️قحطی و بیماری های مهلک درآخرالزمان
🔹 طبق آموزه های آئین مسیحیت، پیش از پایان عالم،
🔰 فشار و سختی و زلزله های پی در پی اتفاق می افتد و عده زیادی از مردم را هلاک می کند. قحطی و وبا پدید می آید و نشانه های بزرگ و هولناک از آسمان ظاهر خواهد شد.
🔸 «و قحطی ها و وباها و زلزله ها در جای ها پدید آید»
🔹در جای دیگر اینگونه بیان میکند:
💠«در روی زمین عُسرَت و تنگی در جامعه روی خواهد داد و بر زمین، تنگی و حیرت برای امت ها روی خواهد داد.»
📚 انجیل مرقس، باب ٢١، آیه ١١؛ متی، باب ٢۴، آیه ٧
🔺 به نظر می رسد در اینجا منظور از «حیرت برای امت ها روی خواهد داد»، حیرت و گم شدگی در رسیدن به حق و عدم تشخیص حق از باطل باشد و یا حیرت از اتفاقات عجیبی که در آخرالزمان می افتد.
#آخرالزمان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
AUD-20211114-WA0023.
1.15M
⭕️صوت_مهدوی
📝 پادکست
🔰«معرفی امام زمان توسط امام حسن عسکری»
👤 استاد رفیعی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 چرا میگوییم به فرجِ قریبالوقوع #امام_زمان (عج) امیدوار باشید؟
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_513
همیشه اسم آنهایی را که خودش دیده بود دیگر نمی خواند و حاضری شان را می زد ولی عده ای بودند که ندیده بودشان یا اسمشان را گاهی فراموش می کرد می خواند.
ترنج و مهتاب جز همان دسته بودند که همیشه اسمشان را نمی خواند. ولی ان روز ارشیا اسم ترنج را خواند ..
ترنج چند لحظه ای گیج به ارشیا نگاه کرد و بعد با ناراحتی بله آرامی گفت و خودش را مشغول اماده کردن وسایلش کرد.
حسابی توی پرش خورده بود
"یعنی می خواد بگه منو ندیده. یعنی برام مهم نیست سر کلاسی. با اینکه می دونم منو دیده مگه اینکه کور باشه و من
و ندیده باشه.
صفحه موبایلش داشت چشمک می زد.
از مهتاب پیام داشت. حالا که ارشیا اینجور بیشتر دوست داشت باشد خیالی نبود.
او هر کار کرده بود تا کار به این مسخره بازی ها و لوس بازی ها نرسد.
اهل ادا اطوار های الکی نبود.
اصلا ارشیارا درک نمی کرد. گوشی را برداشت و به ان نگاهی انداخت:
"من نمی تونم بیام. گیر یه آدم خر زبون نفهم افتادم."
لب ترنج به لبخندی باز شد.
صدای ارشیا از جا پراندش:
"خانم اقبال بفرما بیرون. مگه نگفتم موبایل توی کلاس خاموش باشه."
ترنج چند لحظه ای به گوشی اش خیره شد تا بتواند به خودش مسلط شود.
چشم هایش را به هم فشرد بعد هم با خونسردی کیفش را روی شانه اش انداخت و آرشیوش را برداشت و درحالی که برای مهتاب جواب پیامش را با همان لبخند روی لبش می داد در مقابل قیافه بهت زده ارشیا از کلاس خارج شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_514
وقتی کاملا از کلاس خارج شد لبخندش از روی صورتش پر کشید.
جواب مهتاب را سند کرد.
"ارشیا منو از کلاس انداخت بیرون."
چادرش را سر کرد و رفت سمت خروجی کارگاه.
خدایا دوباره با این همه وسیله و بند و بساط باید برم خونه.
بعد از چند لحظه جواب مهتاب رسید:
"چه شروع عاشقانه ای. چه غلطی کردی که بیرونت کرد؟"
ترنج لبخند زد مسخرگی مهتاب از توی پیام هایش هم معلوم بود.
"بعدا مفصل می گم."
بعد هم دستش رفت روی دکمه آف و موبایلش را خاموش کرد. نفس عمیقی کشد و رفت سمت در.
محوطه خلوت بود. و باد به طوفان تبدیل شده بود و ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده بود ترنج با سرخوشی خندید و بلند گفت:
"تو این موقعیت دیگه بارون و کم داریم. به جان خودم عین این فیلمای درام میشه. دختری در باد با کاغذهایی که
توی باد پراکنده می شن بعد باران می باره و مثل موش آب کشیده به خونه می رسه بعدم لابد یک هفته مریضی و
چشم های نگران مردی در پشت در اتاق."
از این سخن رانی خودش به خنده افتاد.
وارد محوطه شد.
فی الواقع باد داشت می بردش. با سرعت خودش را به ساختمان اصلی رساند و وسایلش را گذاشت کنار در ورودی.
خوب دختره کافیه مغزشو به کار بندازه و زنگ بزنه به آژانس.
خوب ابله دیگه فیلمش دارم نمی شه که.
دختره صحیح و سالم می رسه خونشون و پسره باید بره خونشون سماق بمکه.
باز برای خودش خندید واقعا خل شده بود. این حرکت ارشیا بالاتر از ظرفیتش بود.
از توی موبایلش شماره آژانس را پیدا کرد و زنگ زد. قرار شد بیست دقیقه ای منتطر بماند.
همانجا روی پله های ولو شد. دلش از گرسنگی مالش می رفت.
"وای خدا دارم هلاک میشم."
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_515
نگاهی به ساعتش انداخت.
خدایا همش دو دقیقه گذشته. من گشنمه.
بعد کیفش را جلو کشید و توی جیب هایش را جستجو کرد.
ای خدا یه دونه شکلاتم این تو پیدا نمی شه. هه شکلات یه دونه ارزنم نیست. معده بدبختم داره منفجر میشه.
تمام جیب هایش را گشت. دستش را داشت ته کیفش می چرخاند و برای خودش نک و ناله می کرد.
واقعا حالش داشت بد می شد.
نخیر هیچی نیست بخورم.
بوی باران که به مشامش رسید سرش را بالا آورد.
ای وای بارون گرفت. این ماشینم که نیامد.
چانه اش را به زانویش تکیه داد و به باران خیره شد. اصلا حواسش نبود که ارشیا در چند قدمی اش ایستاده و
نگاهش می کند.
دلش دوباره ضف رفت و باعث شد با ناله بگوید:
ای خدا الان می میرم از گشنگی بیا دیگه.
ارشیا می خواست چیزی بگوید که ماشین رسید.
ترنج با خوشحالی بلند شد ولی برای یک لحظه سرش گیج رفت.
ولی به سرعت دستش را به نرده گرفت و از افتادنش جلو گیری کرد.
ارشیا با نگرانی به طرف ترنج گام برداشت که
یکی از آموزش خارج شد و ارشیا را سر جایش میخکوب کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#یاصاحب_الزمان_عج💚
نوش دارو نشوے درد بہ جانم برسد
درد بیچاره شود بہ استخوانم برسد
نوش دارو نشوے مرگ فرا گیر شدست
دیر آیے و من این جان،بہ لبانم برسد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
▪️آجرک الله یاصاحب الزمان عج▪️
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدیو_استوری
☑️ ویژه وفات حضرت معصومه (س)
ویژگی یاران امام زمان - @Maddahionlin.mp3
4.49M
⭕️ صوت مهدوی
🔰ویژگی یاران امام زمان(عج)
👤حجت الاسلام رفیعی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ
👤حجتالاسلام واعظ شهیدی
🔰/افراد جامعه در زمان غیبت سه دسته میشوند ...
#امام_زمان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫برای امام زمانم چه کنم؟💫
☘ اقسام وعلائم حتمیه قبل #ظهور
#چهارراهرسیدنبہشهادت
#شهیدشیبانی
#مدافعحرم
بہ خوابم آمده بود با #شهیدشیبانے درد دل و گلایه ڪردم ڪه تو رفتے ومن ماندم😭.
الان ڪه #جنگدرسوریه تمام شده دیگه #راهشهادت بسته شده است چڪار ڪنم😔
ایشان جواب دادند:
چند ڪار را انجام بده هرڪجا باشے #شهادت به دنبالت مےآید گفتم چڪارڪنیم؟ گفت:
❒#اول:ڪارۍڪنیدخدااز شماراضۍباشد
❒#دوم:نماز اول وقت ترک نشود
❒#سوم:به نامحرم نگاه نڪنید☝️
❒#چهارم:باڪودڪانبامهربانے رفتارڪنید
✦شهیدمدافعحرم محمدرضاشیبانےمجد✦
#حنظله
AUD-20211116-WA0017.
2.77M
🎧 #سخنرانی
دل تنگیات را به
امام زمان علیه السلام ابراز کن...
🎤 #استادیوسفی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_516
ترنج هنوز ارشیا را ندیده بود. وسایلش را برداشت به خودش گفت:
"اینم نتیجه نخوردن سه وعده غذایی دختره خل. مامان بفهمه کله مو می کنه."
بعد برای خودش خندید و رفت سمت در توی باران دوید و خودش را به ماشین رساند.
وقتی در را بست تازه چهره نگران ارشیا را دید که جلوی در اصلی دست به جیب ایستاده بود.
ترنج نگاهش را از ارشیا گرفت.
برای هر کاری دیر شده بود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. با تکان های ماشین حالش داشت بیشتر بد میشد.
دستش را روی دلش فشرد.
وای تو ماشین این بنده خدا بالا نیارم.
آخه دیوانه چیزی هم توی اون معده تو پیاده میشه که بخوای بالا هم بیاری.سعی کرد نفس عمیق بکشد و کلا فکرش را از معده خالیش منحرف کند.
نگاهش را به بیرون دوخت بد شانسی بلوار جمهوری از سر تا تهش یا پیتزایی بود یا رستوران.
دیگر تقریبا داشت مثل چارلی چاپلین راننده را هم یک مرغ
بریان می دید که به خانه رسیدند.کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_517
باران شدت بیشتری گرفته بود و ترنج داشت سعی می کرد در را باز کند که صدای ماکان را شنید.
-داری چکار می کنی؟
ترنج دست خودش نبود.
مثل همه مواقع دیگر که خیلی به روح و روانش فشار می امد پرحرف می شد و و الکی می
خندید خنده اش گرفت و گفت:
-دارم سعی می کنم در و باز کنم
و خندید دستش شل شده بود و زورش نمی رسید کلید را توی قفل بچرخاند.
ماکان کنارش زد و کلید را توی قفل چرخاند.
بعد هم آرشیوش را از دستش گرفت و هلش داد تو.
-بدو خیسیدی دختر.
و خودش هم دنبال ترنج دوید سمت ساختمان.
ترنج توی راهرو به دیوار تکیه داد و نفس نفس زد. همین مدت کوتاه هم باعث شده بود هر دوشان حسابی خیس شوند.
ماکان دستی توی موهایش کشد و گفت:
-پس ارشیا کجا رفت؟
ترنج کفش های گلی اش را روی پادری کشید و چادرش را از سر برداشت و پرت کرد روی نزدیک ترین مبل و خم
شد و بند های کفشش را باز کرد:
-دانشگاهه.
-مگه تو کلاس نداشتی؟
ترنج کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و گفت:
-چرا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_518
بعد هم بدون حرف دیگری آرشیوش را برداشت و رفت سمت اتاقش.
ماکان متعجب پشت سرش رفت. چیزی
اشکال داشت. سمج گفت:
-پس چرا خونه ای؟
ترنج بی خیال وسایلش را انداخت روی تختش و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
-ارشیا از کلاس بیرونم کرد.
ماکان برای چند لحظه به ترنج که با تلاش دکمه های مانتویش را باز می کرد نگاه کرد و پخی زیر خنده زد و اینقدر
خندید که همانجا جلوی در ولو شد.
ترنج اصلا به خندیدن او اعتنایی نکرد و مانتوی خیسش را روی رادیاتور انداخت
و مقنعه اش را هم پهن کرد روی دسته صندلی.
ماکان به دیوار تکیه داد و در حالی که به حرکات بی حال ترنج نگاه می کرد گفت:
-چه گندی زدی که انداختت بیرون؟
ترنج اصلا قصد نداشت چیزی بگوید ولی از دهانش پرید. یعنی جوابش ناخوداگاه بود.
-باهام قهر کرده عین بچه ها.
ماکان از چیزی که می شنید چشمانش گرد شد:
-قهر کرده؟
ترنج چادر نم دارش را هم روی در کمد انداخت و گفت:
-فکر کنم. از دیشب نه زنگ زده نه پیام داده زنگ زدم گوشیش خاموش بود. امروزم اینقدر اخماشو کشیده بود تو
هم که ابروهاش داشت می رفت تو دماغش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#سلام_مولای_مهربانم❤
خدا کند تو بیایی و صبح سر بزند ،
جهان روشن شود و نور،
دل هایمان را پر کند ...
خدا کند تو بیایی
و چشمانمان به جمال خورشید،
نور گیرد ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج