eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا هم در تائید سر تکان داد. بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا کردند. یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت. روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم تقریبا تنگ بود. روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود. ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟ آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت: _ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه. بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت: -نمی تونم زیپ و ببندم. ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت: -می خوای برات ببندم. صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت: -خوب مگه چی میشه حالا؟ صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت: -کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی. ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت: -بالاخره که شب عروسی می بینیم. _ اِ خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی. ارشیا سریع گفت: -ترنج اذیت نکن دیگه -خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با همان خنده گفت: -خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟ -لوس. -خوب هر کار تو بگی من می کنم. در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد. خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد. ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود. نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود. ارشیا توی آینه داشت چهره خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت وبوسه ای پشت گردن او گذاشت. ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت: -نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو. ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل ظریف و کوچک نشان می داد. بعد از اینکه خودش را وارسی کرد نگاه کوتاهی به ارشیا که غرق تماشای او شده بود انداخت و گفت: -به نظرت خوبه؟ ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه شلوار می پوشید. همه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش. ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید: -ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ -خوبه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد. -ارشیا؟ ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. بوسه ی ارشیا را احساس کرد. ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت. ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود. باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد. تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت. یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود. حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد. ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟ از این کار ارشیا ناراحت بود؟ اولین بار جواب مثبت بود. بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش نه بود. لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد. خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد: -ارشیا. این در باز نمی شه. ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت. ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت: -در چرا باز نمی شد؟ ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت: -من بهش تکیه داده بودم. ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت: -حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
✋ توصیف سٺ در این عالم هستے 💐 تـو عـرش بَـرینے و من از زمینم😍 آواره نہ! در حسرٺ دیـدار تـو بےشک👌 ویـرانہ ی ی ویـرانہ تریـنم 🌹تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج پنج 🌹 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🌹🍃🌹🍃
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
⭕️ صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ، ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ 🙏 خواندن روزانه 🔹دعای عهد 🔹دعای توسل 🔹زیارت حضرت زهرا 🔹زیارت امین الله 🔹زیارت عاشورا 🔹زیارت اربعین 🔹زیارت آل یاسین 🔹دعای سحر «اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه .... تا اخر دعا» به شرط این که در پایان دعا ، بدون توقف ، ظهور و سلامتی امام عصر از خدا خواسته شود 🔹دعای تاکید شده امام رضا که بعد از دعای عهد در مفاتیح هست با این عنوان «اللهم ادفع عن ولیک و خلیفتک .... تا آخر دعا» 🔹فراز های آخر دعای افتتاح از این فراز به بعد «اللهم و صل علی ولی امرک القائم المومل .... تا آخر دعا» 🔹 دعای چهل و هفتم(دعای عرفه امام سجاد)صحیفه سجادیه بر اساس نسخه فیض الاسلام از بند 60 تا 65 از این فراز به بعد : «اللهم انک ایدت دینک فی کل اوان بامام .... تا آخر بند شصت و پنجم .... وجعلنا معهم فی دار السلام برحمتک یا ارحم الراحمین» 🔹فراز های آخر دعای ندبه از این فراز به بعد « اللهم انت الکشاف الکرب و البلوی .... تا آخر دعا» به صورت روزانه به نیت ظهور و سلامتی امام زمان خوانده شود بهتر است 🔸 زیارت جامعه کبیره حداقل هفته ای یک بار جمعه ها 🔸 دعای ندبه به صورت کامل جمعه ها 🔸 خواندن دو رکعت نماز استغاثه به که بعد از پایان نماز بلند شده و این عبارات که در مفاتیح هست می خوانیم «سلام الله الکامل التام و الشامل العام ... تا آخر»، بر حسب اضطرار و نیازی که به وجود مقدس حضرت دارید خوانده شود بهتر است 🔻 دعای روزانه سلامتی آن حضرت اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ... 🔻 دعای روزانه فرج آن حضرت الهی عظم البلا ... 🔻 دعای روزانه اللهم عجل لولیک الفرج 🔻 دعای غریق یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🔻 دعای معرفت آن حضرت اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى نیز فراموش مان نشود بهتر است ✍ در انتخاب مطالب سعی می شود که مطالب صحیح بارگذاری شوند و این به معنی این نیست که مطالب صد در صد صحیح می باشند حتما خودتان نیز مطالعه و تحقیق بفرمایید کپی از مطالب کانال هم ، کاملا آزاد و نیازی به اجازه خواستن نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ «ازش بخواه» 👤 استاد رائفی پور 👤 دکتر صدر 🤲 اگه مشکلی داری از امام زمان بخواه حلش کنه، یه‌‌جوری کار کنید که اگه مُردید بگن این پاکار امام زمان بود. 🏢 ماجرای عنایت امام زمان برای پیدا کردن دفتر سه طبقه... 🔺 جوان‌ها و نوجوان‌ها حتما ببینند 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/293Gf 🤲
⭕️امام_زمان علیه‌السلام پیغام دادند... در قنوت برای من دعا کنید 🍃 سال‌های متمادی در قنوت آیت‌الله بهاءالدینی آیات نورانی قرآن و دعاهای مرسوم را می‌شنیدیم تا اینکه ناگهان دعای قنوت ایشان تغییر کرد 🌻 در قنوت نمازشان برای امام زمان علیه‌السلام این دعا را می‌خواندند: 🍃 اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ أَرضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فی‌ها طَوِیلا ☘ روزی در محضر آیت‌الله بهاءالدینی از تغییر رویه ایشان در دعای قنوت پرسیدیم. 🔸 ایشان یک جمله فرمودند: 🌾حضرت پیغام دادند: در قنوت برای من دعا کنید 📚 انس با مهدی علیه‌السلام ص 84 🤲 
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ خجالت گرفت. صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد: _آقا پسند شد؟ ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت: _بله همین و می بریم. بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند. ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت: _چیز دیگه ای نمی خوای؟ _نه دیگه همه چیز دارم. _مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟ _نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام. ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت: _فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟ ترنج سری تکان داد و گفت: _چرا. بریم دیگه. بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند. _بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟ ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت: _چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند. ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های مختلف برداشت و گفت: -استاد گل میخک دوست داره. ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد. هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید. _ترنج یه چیزی بپرسم؟ -بپرس. -صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟ ترنج سعی کرد نخندد. مثل این که ارشیا تصمیم داشت امار تمام خواستگاری های قبلی اش را همان شب دربیاورد. چهره مهدی با ان لبخند گرم جلوی چشم هایش پررنگ شد و ناخوداگاه لبخند زد. ارشیا هنوز منتظر بود از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد که لبخندی روی لبش بود. لبش را جوید و سعی کرد لبخند ترنج را به هیچ وجه معنی نکند: -نگفتی؟ ترنج سر برگرداند و با همان لبخند ارشیا را نگاه کرد دلش می خواست کمی سر به سر او بگذارد. -چرا می پرسی؟ ارشیا نمی توانست بی تفاوت باشد یعنی چهره اش را هم نمی تواست جوری کند که اصلا برایش مهم نیست برای همین با لحن جدی گفت: -چون برام مهمه زنم کجا می ره و با کیا میره و میاد. و اخم کوچکی چهره اش را پر کرد. ترنج چشم هایش را باریک کرد و به ارشیا نگاه کرد. از لحن او خوشش نیامده بود. انگار که باز هم قولش را فراموش کرده بود. ترنج دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که با بی حالی بیرون را نگاه می کرد گفت: -الان نیست ولی چند وقت پیشتر اومده بود سر بزنه به بچه ها. منم دف و پس دادم بش. صدای ارشیا کمی خش دار شده بود: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _پس هنوزم میاد؟ ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد. _بپیچ توی اون خیابون. ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد. _خوب؟ ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد. _نمی دونم. ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش بوده. احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند. ناخوداگاه عصبی شده بود. _ترنج میشه درست جواب بدی؟ ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟ بعد رویش را برگرداند و گفت: _شما بپرس من جواب بدم. _می گم پسره رو هنوزم می بینی؟ این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود. دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد. ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت: _ترنج؟! ترنج نفس عمیقی کشید و گفت: -فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌹سلام مهربان پدر ، مهدی جان محتاج گرمی دستان توام ، طنین دلنشین صدایت ، عطر ملایم و بهشتی گریبانت ، تشعشع نافذ نگاهت ، طنین پدرانه ی گام هایت ... محتاج توام پدر ... محتاج توام تا هزار عقده ی ناگفته را بازکنم و رها شوم از چنگال بغضی پیر که همچون خنجری زهرآلود در تمام این سالها گلوی شکایتم را فشرده است ... محتاج توام پدر ... محتاج و چشم براه ...
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «خاموشی جهانی» 👤 استاد 🌏 تغییر قطبین زمین (قطع شدن برق و تکنولوژی در دنیا) 🔸 از کار افتادن اسلحه‌ها هنگام ظهور
⭕️ امیدهای آخرالزمان 💢هرچند هیچ مدحی درمورد مردم آخرالزمان در احادیث نشده؛ بلکه نکوهش شده‌اند و تنها از ویژگی‌های منفی آنها سخن به میان آمده؛ 📌اما روایاتی نیز وجود دارد که گروه‌هایی از اهل آخرالزمان به شدت ستایش شده‌اند: 🌕 روزی پیامبرصلی.الله علیه وآله درحالی که عدّه‌ای از یارانش نزد او بودند، فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنما! ایشان سخن را دو مرتبه تکرار کردند.در این هنگام گروهی از یاران که گرد آن حضرت بودند، گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما برادران شما نیستیم؟ فرمود: نه! شما یاران من هستید ... 🔰برادران من قومی هستند که در آخرالزمان خواهند آمد. آنها به من ایمان می‌آورند، در حالی که مرا ندیده اند.خداوند آنها را با نام‌های پدرانشان شناسانده است،پیش از آنکه از پشت‌های پدران و رحم‌های مادرانشان خارج شوند. هر یک از آنها بر دین خود پایدار می‌ماند، درحالی که این عمل از دست کشیدن بر خارهای گون در شب تاریک و در دست گرفتن آتش برافروخته ازدرخت گز دشوارتر است. ایشان چون چراغی فروزان در دل تاریک شب می‌درخشند. خداوند آنها را از همه فتنه‌های تیره و تار درامان نگه می‌دارد 📗بحارالأنوار،ج۵۲ ، ص۱۲۴ 🤲 
📣پاسخ به یک سوال مهدوی :☘ 👈(رابطه ظهور حضرت مهدی (عج) و 313 یار ایشان ) :👇🏿👇 🔴👈سئوال : همیشه می گویند امام باید 313 یار داشته باشد تا بتواند ظهور کند آیا با این همه اولیای الهی که فقط تعداد زیادی از آنها در ایران هست باز هم 313 یار ندارند برای ظهور؟ 🔴👈پاسخ : 1. تعداد یاران اصلی حضرت برابر با 313 نفر است ، بر طبق روایات ده هزار نفر دیگر هم به این افراد می پیوندند که در لسان روایات به آنها: « حلقه» یا « عقد» گویند و همین طور دسته دسته مردم به یاری حضرت می شتابند. لذا هیچ وقت محدویت برای یاری کردن حضرت چه در غیبت و چه در ظهور نیست. اما 313 نفر شاخص و اسوه هستند. همان طور که مسلم بن عقیل امام حسین(ع) را یاری کرد قبل از عاشورا و خیلی از ما بعد از قرن ها امام حسین(ع) را یاری می کنیم. 2. نکته مهمی که در شناخت امام زمان باید در نظر گرفته شود این درس مهم است که از امام صادق(ع) می آموزیم یکی از نشانه های امام این است :« بِحَاجَةِ النَّاسِ‏ إِلَيْهِ وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى أَحَد» (خلایق و مردمان به ایشان محتاج هستند ولی ایشان به احدی[ در عالم] محتاج نیست.)(منبع : الغیبه نعمانی ص 242) 3. با بیان فوق از امام صادق (ع) در می یابیم که امام در هر عصر اصلا محتاج به خلائق نیست چه امام حسین (ع) ، چه امام عسکری (ع) ، چه امام رضا (ع) و چه بقیه این حضرات(ع) و اتفاقا این تعریف با عقل و منطق سازگار است زیرا کسی که مدعی مقام امامت و جانشینی خدای متعال است باید آیینه تمام نمای صفات او باشد و رگه ای از صفت بی نیاز بودن از خلق در او باشد لذا امام زمان محتاج یارانش و هیچ کس دیگر در هیچ بُعد و شئون زندگی مادی و معنوی نیست و ایشان آمده اند که همه انسان ها را هدایت کنند و مطلقا نیازمند یاری شدن نیستند و این که می گوییم یاری خدا یا امام زمان (عج) جهت تقریب ذهن ما به آن عمل است وگرنه در اصل ما داریم خودمان را یاری می کنیم تا هدایت شویم . ذات امام یک حقیقت و واقعیت استثنایی در خلقت محسوب می شود که به اندازه سر سوزنی به خلق محتاج نیست. امامت و تحقق ظهور هم مشروط به 313 نفر بیشتر یا کمتر نیست بلکه به اذن خدا بستگی تام دارد. 4. یاران حضرت مهدی (عج) منتظر حضرت مهدی هستند نه این که حضرت مهدی (عج) منتظر ایشان باشد و فرق است بین منتَظِر و منتَظَر .همه ما می توانیم از یارن اصلی و فرعی صاحب الزمان(عج) باشیم. به خاطر لطف خدا محدودیتی نیست. چه زن و چه مرد چه پیر و چه جوان چه مرده و چه زنده راه برای هیچ کسی بسته نیست. تقوا و معرفت شرط لازم است و اینچنین هم نیست که حتما همه اصحاب از طبقه علماء باشند مانند اصحاب امام حسین(ع) که در بین ایشان آدم بی سواد، سیاهپوست ، برده ، فقیه ، جوان و پیر و ... به چشم می خورد. پاسخ موجز به سوال این است که ظهور مطلقا منوط به خواست خدا است و بقیه چیزها در فرع است. مشکل ما هستیم وگرنه همیشه دست خدا پُر است و قدرت او برتر و یدالله فوق ایدیهم🌹🔅 ☘صاحب الزمانی باشید☘
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 صدای لرزان ترنج برای ارشیا معنی دیگری داشت. خودش هم می دانست ترنج عاشق اوست. که سه سال برایش صبر کرده که چندین بار برایش اعتراف کرده که وقتی نگاه می کند عشق از توی چشم هایش پیداست ولی نمی دانست چرا ذهنش داشت این حالت ترنج را به ان پسرک که ندیده از او متنفر شده بود ربط می داد. سعی کرد صدایش هیچ کینه و بغضی نداشته باشد ولی اصلا موفق نبود بلکه حس بی اعتمادی را هم منتقل می کرد: -هنوزم بهش فکر می کنی؟ این دیگر از ظرفیت ترنج خارج بود. با همان صدای لرزان بهت زده به ارشیا نگاه کرد و نالید: -ارشیا؟! و بعد هم اشک هایش سرازیز شد. اصلا ارشیا را درک نمی کرد. معنی این حرفهایش چی بود.؟ یعنی اینکه هنوز او را باور نکرده! یعنی چنین چیزی امکان داشت؟ ارشیا با دیدن اشک های ترنج انگار که ناگهان از خواب پریده باشد ماشین را متوقف کرد و با درماندگی گفت: _ترنج؟ ترنج وسط گریه گفت: -الان نمی خوام هیچی بشنوم. و سریع در را باز کرد و پیاده شد. و در جهت مخالف ماشین شروع به رفتن کرد. خیابان خلوت و تاریک بود. ارشیا هنوز شوکه داشت به جای خالی ترنج نگاه می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ ترنج کجا بود. ناگهان از جا پرید و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. ترنج چند متر ان طرف تر داشت می رفت. ارشیا صدایش زد: -ترنج! ترنج شنید ولی نایستاد. در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. با کسی که با ارزش ترین چیزی که ترنج به او داده بود را زیر سوال برده بود. او هم مثل هر دختر دیگری خواستگار داشت. ارشیا چه توقعی داشت وقتی اورا مثل زباله ای دور انداخته و رفته بود هرگز به فکر ترنج خطور نمی کرد ممکن است روزی برگردد و به ابراز عشق او پاسخ بدهد حالا چطور می توانست جلوی امدن خواستگار را بگیرد. تقصیر او این وسط چی بود؟ صورتش خیس شده بود و باد سرد پائیزی صورتش را می سوزاند. داشت هق هق می کرد که دست ارشیا بازویش را گرفت: -ترنج کجا می ری؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود. سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود: _یخ زدی بیا بریم تو ماشین. ترنج نمی رفت. هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت. کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند: _بذار...بذار.... برم.... ارشیا. ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت. برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و یکی آنها را توی این وضع ببیند... مهم ترنج بود که باید آرام میشد. او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و گفت: _ترنج دست خودم نبود. دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟ من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟ ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند: _مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش. بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد: _برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم. بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد. ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت: _ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم. همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم. ترنج،، ترنجم....منو ببخش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج توی دلش گرم شده بود. با این حرف های ارشیا. با صدای قلبش که فاصله ای با آن نداشت. به سادگی خودش هم خندید چقدر زود همه چیز را فراموش می کرد. واقعا بچه بود؟ گریه اش تمام شده بود. ولی ارشیا هنوز او را رها نکرده بود. نگاه خیسش را بالا آرود و گفت: -ارشیا تو رو خدا دیگه به عشق من شک نکن. ارشیا به چشمان خیس ترنج خیره شد و بعد هم خم شد و برای دومین بار در ان روز ترنج را بوسید. بعد هم به سرعت دست او را گرفت و در حالی که به سمت ماشین می برد گفت: -واقعا که امروز شاهکار کردیم بدو تا کسی ندیده تمون. و ترنج هم خندید و به دنبالش تا کنار ماشین دوید. ارشیا مقابل یک آبمیوره فروشی نگه داشت و زود پیاده شد. ترنج به رفتن او نگاه کرد و آخ کشید. تا کی این بحث ها قرار بود ادامه داشته باشد. شاید بهتر بود خودش ذهن او را کاملا روشن می کرد. آفتاب گیر را پایئن آورد و خودش را توی آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ بود. با این وضع نمی توانستند به خانه استاد برودند. آفتاب گیر را بالا داد و سرش را به شیشه تکیه داد. خنکی شیشه حالش را بهتر می کرد. در ماشین توسط ارشیا باز شد و ترنج را از افکارش خارج کرد کرد. لیوان شیر موز را به طرف او گرفت و گفت: -فکر کردم یه چیز خنک حالت و بهتر کنه. توی نگاهش نوعی ندامت کودکانه موج می زد. اینجوری که می شد ترنج نمی توانست به اتفاق های بد فکر کند. دلش می خواست غرق این نگاه دوست داشتنی شود. ارشیا که نگاه خیره ترنج را روی خودش دید خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت: -حتما فکر میکنی من چه ادم بد اخلاق گند دماغی هستم نه؟ ترنج به اصطلاحی که ارشیا درباره خودش به کار برده بود لبخند زد و با بدجنسی گفت: -نه تا این حد. بعد رویش را به سمت رو به رو چرخاند و یک کم از شیر موزش خورد. ارشیا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و به چهره ترنج با که با لبخند بدجنسی پوشیده شده بود نگاه کرد. ترنج از گوشه چشم داشت او را نگاه می کرد. ارشیا بعد از مدتی لبخند زد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻