#رؤیای_صادقه
مرحوم حاج رضا خراسانچى میگفت عمـوى من حاج على اکبر در آخر عمر فلج شد و توان درست صحبت کردن نـداشت. روزى بـه مـن گفت مـن فردا می میرم. ایـن را گفت و فرداى همآن روز از دنیا رفت
روزی رمـضان باغبان پیش من آمد و گفت دیشب، حاج على اکبر را خواب دیدم که در #باغ وسیعى بود، حالش را پرسیدم، گفت خوبم ولىپنج ریال به نانواى نزدیک منزل بدهکارم، بابت یک عدد نان
بـه نانوا گفتم من می میرم و ورثه ى مـن طلبت را نمى دهنـد. گفت اشکال ندارد. اما فعلاً از جهت این پنج ریال ناراحتم
حاج رضا گفت: پیش نانوا رفتم و به او گفتم ازحاج على اکبر چیزى طلب دارى؟ گفت بله، یک عدد نان خرید و #پول خُرد نداشت گفتم بماند . گفت فلانی من می میرم و ورثهام پول تو را نمى دهند
معلوم شد این خواب #رؤیاى صادقه بـوده است ، پنـج ریال را بـه او دادم