eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ 📜 👈 دوست از رقابت دشـــــمن بدتــــــــــــــــــــر است!! برای ڪسانی ڪه به شما حسادت می ڪنند اینگونه ڪنید: پروردگارا اگر در دنیا ڪسی هست ڪه طاقت دیدن مـرا ندارد چـنان به او سعادت بده ڪه ســعادتِ مــرا از یاد بِبَرد. 🚫 @Abbasse_Kardani در محضر حضرت دوست
درمحضرحضرت دوست
[ داستان نسل سوخته] #قسمت سوم👇 📖این داستان👈 #پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم … خوب و
داستان_دنبال_دار_نسل_ سوخته 🌹قسمت_چهارم 🌹 این داستان👈 ........ دویدم داخل اتاق و در رو بستم … تپش قلبم شدید تر شده بود … دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم … الهام و سعید … زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه … این، اولین بار بود … دست بزن داشت … زود عصبی می شدو از کوره در می رفت … ولی دستش روی من بلند نشده بود… مادرم همیشه می گفت … – خیالم از تو راحته … و همیشه دل نگران … دنبال سعید و الهام بود … منم کمکش می کردم … مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت … سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن … حوصله شون رو نداشت … مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه … سخت بود هم خودم درس بخونم … هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم … و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم … سخت بود … اما کاری که می کردم برام مهمتر بود … هر چند … هیچ وقت، کسی نمی دید … این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم … و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم … اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم … از اون شب … باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم … حسادت پدرم نسبت به خودم … حسادتی که نقطه آغازش بود … و کم کم شعله هاش زبانه می کشید … فردا صبح … هنوز چهره اش گرفته بود … عبوس و غضب کرده … الهام، ۵ سالش بود و شیرین زبون … سعید هم عین همیشه … بیخیال و توی عالم بچگی … و من … دل نگران… زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم … می ترسیدم بچه ها کاری بکنن … بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه… و مثل آتشفشان یهو فوران کنه … از طرفی هم … نگران مادرم بودم … بالاخره هر طور بود … اون لحظات تمام شد .. من و سعید راهی مدرسه شدیم … دوید سمت در و سوار ماشین شد … منم پشت سرش … به در ماشین که نزدیک شدم … پدرم در رو بست … – تو دیگه بچه نیستی که برسونمت … خودت برو مدرسه … سوار ماشین شد و رفت … و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم … من و سعید … هر دو به یک مدرسه می رفتیم … مسیر هر دومون یکی بود … دارد.......🍃 لینک کانال : @Abbasse_kardani