eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
665 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
درمحضرحضرت دوست
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت‌وهفت 👈این داستان⇦《 عطش 》 ــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کابووس‌های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می‌برد ... با وحشت از خواب می‌پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓 🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می‌کنی❓ ... 🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه می‌کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭 🔻و دوباره چشمهام رو می‌بستم ... اما این کابووس‌ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می‌موندم ... هر بار که چشمم رو می‌بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔 💢هر بار خبر ظهور می‌پیچید ... شهدا برمی‌گشتند ... کاروان‌ها جمع می‌شدند ... جوانها از هم سبقت می‌گرفتند ... و من ... هر بار جا می‌موندم ... هر بار اتوبوس‌ها مقابل چشمان من حرکت می‌کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی‌رسید ... با تمام وجود فریاد می‌زدم ...😵😵 🔸دنبال اتوبوس‌ها می‌دویدم و بین راه گم می‌شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب‌ها ... کابووس‌های من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨... 🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول‌های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔 علی‌الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... 🔹مسجد، با بچه‌ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ... مهران می‌خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه‌ای بیای❓ ... 🔸بعد از مدت‌ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه‌اش چقدر میشه❓ ... 🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍 🔻خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨ 🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس‌ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... 🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس‌ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ... 💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می‌کردم ... یا گوشیم زنگ می‌زد📱 ... یا یکی دیگه صدام می‌کرد ... اونقدر که هر دفعه می‌خواستم بخوابم ... علی خنده‌اش می‌گرفت ...😂 جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می‌افته ... 🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی‌خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨ ✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🚩 لینک کانال : @Abbasse_kardani