درمحضرحضرت دوست
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_شصتوسوم
💢روزهای سخت دانشجویان فراری
بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلمنیوم.ام.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم. مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطر اسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول می بردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک میزدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمیخوردیم تعجب میکردیم. تقریبا تموم بهار رو تو اون انفرادی سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم.
🔅 انتگرال آبکی و ناتموم
برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار میکردم زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال می کشیدم. ولی تا مسئله به انتها می رسید اولش بخار میشد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو می دونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم.
گاهی که نیاز به غسل پیدا میکردیم. در اوقاتیکه میبردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر می گرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام میدادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِ مون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کمکم عادی شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨