🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_126
اتفاقات انگار سر سوزنی از علاقم به ارشیا کم نشده بود.
خودم توقع داشتم بعد از اون ماجرا ازش متنفر باشم ولی اینطور نبود.
روز ها و شب های من بی شباهت به گذشته می گذشت.
رنگ تیره اتاق برام جذابیت نداشت به اندازه کافی دلم تنگ بود که این دیوار های تیره هم بخوان اذیتم کنن.
برای همین یک روز با بابا درباره رنگ دیوارهای
اتاقم صحبت کردم.
خیلی جدی و بدون مسخره بازی و اصرارهای بچه گانه.
_بابا می تونم چند دقیقه وقت تون و بگیرم.
بابا که داشت روزنامه می خوند با تعجب به من که برای اولین بار توی عمرم داشتم مثل ادم حرف می زدم
نگاه کرد و گفت:
_البته دخترم.
روبروی بابا روی مبل نشستم و آرنجامو گذاشتم روی زانوهام. بعد به دستام زل زدم و گفتم:
_یک خواهش از تون داشتم.
بابا روزنامه شو بست و با دقت بهم گوش داد انگار لحن صحبتم نشون می داد که خیلی جدی دارم صحبت می کنم
_می شنوم.
_میشه یه نقاش بیارین اتاق منو رنگ بزنه. یک رنگ روشن!؟
بد از این جمله به بابا نگاه کردم.بابا با دقت به من زل زده بود.
_چی شد که تصمیمت عوض شد؟
_از این رنگ خسته شدم. اتاقم دلگیر شده احساس افسردگی میکنم.
بابا هومی گفت و چونه اشو خاروند.بابا سکوت کرده بود منم حوصله بحث و اصرار
نداشتم. بنابراین گفتم:
_اگه جوابتون نه هست اشکال نداره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻