🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_129
کردم به برانداز کردنش.
قد متوسطی داشت موهای تقریبا روشن چشماش یه چیزی بین سبز و خاکستری بود.ترکیب صورتش خیلی پسرونه نبود خصوصا که چشما و موهاشم رنگی بود.سرشو که گرفت بالا هول شدم و
وسایلی که جمع کرده بودم و دادم دستش که یکی از ته سالن صداش زد.
_میلاد کجا موندی پس؟
بعد هم شبح دختری از ته سالن پیدا شد و به طرف ما اومد. قد متوسطی داشت و تپل بود.
پوست سبزه وچشمای قهوه ای پر رنگی داشت.
مانتوی مشکی بلندی پوشیده بود و موهاشو حسابی پوشونده بود.با تعجب نگامون کرد و از میلاد پرسید:
_این کیه؟
میلاد کاغذ ها و پوستری هایی که پخش و پال شده بودند و مرتب کرد و گفت:
_منم نمی دونم یهو ظاهر شد و کاسه کوزه منو به هم ریخت.
باز چرخیدم و به بیرون نگاه کردم اون سه تا هنوز داشتن اون دور و بر می پلکیدن.
پوفی کردم و حیرون موندم چکار کنم که دختر اومد جلو وگفت:
_مزاحمتن؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻