🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_186
ترنج خیلی صبر کرده بود ماکان بیشتر
کارهای کوچک را به او می سپرد.
کارتهای ویزیت و تبلیغات کوتاه روزنامه ای.خودش هم می دانست کارهایش
فوق العاده است.
گرچه خودش طراح اصلی نبود ولی بدون چشم داشت به دیگران ایده می داد و همیشه هم بهترین جواب را می داد.
حالا ماکان از سر اجبار کار را به او سپرده بود. منشی بدون خبر از کاری که یکی از طراحان با
هماهنگی ماکان قبول کرده بود قول کار را به شرکت سازنده بستنی داده بود.
ولی تمام طراحان شرکت که تعدادشان حالا شش نفر بود تا یکی دو هفته آینده مشغول بودند و تنها طراح باقی مانده ترنج بود.
تمام طراحان شرکت لیسانسه بودند و تنها ترنج بود که هنوز حتی مدرک فوق دیپلمش را هم نگرفته بود.
بارها از کنار بیل بورد اختصاصی شرکت کنار میدان گذشته بود آرزو کرده بود روزی یکی از کارهایش روی آن قرار بگیرد.و حالا که ماکان کار را به او
سپرده بود در آخرین لحظات یکی دیگر از طراحان هم اعلام آمادگی کرده بود.
ماکان هم برای اینکه دل ترنج را نشکند به هر دو گفته بود کار هر کدام بهتر شد همان را انتخاب می کنند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻