🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_196
و دوباره مشغول کار شد.
-نه بابا. آقای اقبال خیلی تحویلش گرفت. خودش اومد بردش تو اتاق.
ترنج باز هم دست از کار کشید و گفت:
-لابد یکی از دوستاش بوده.
-من دوستاشو می شناسم نه نیست.
ترنج کلافه دست از کار کشید و گفت:
-تو همه دوستای ماکان و از کجا می شناسی؟
-می شناسم دیگه. صبر کن این فامیلش چی
بود. آها مهرابی.
ترنج آشکارا جا خورد.ملیحه بدون توجه به حال ترنج گفت:
-باید میدیدیش تیکه ای بود واسه خودش.
ترنج دستی به صورتش کشید و به ملیحه گفت:
-برگرد سر کارت می خوای باز داد ماکان و در بیاری.
-باشه بابا رفتم.
ترنج چند طرح کامل شده را ریخت رویفلشش.چادرش را سر کرد و رفت توی اتاق کناری.
-آقای حیدری نیومده من چند تا طرح باید برسونم چاپخونه خودم دارم می برم. دیگه کی قرار بود طرح تحویل بده.
فلشش را دست به دست گرداند تا طرح ها را منتقل کنند. بعد هم به طرف اتاق ماکان رفت آرام منشی را صدا
کرد:
-ملیحه!
-چیه؟
-حیدری نیومده من دارم می رم چاخونه ماکان پرسید بگو.
-باشه خیالت راحت.
بعد هم از پله پائین دوید و عرض خیابان را با سرعت طی کرد. ماشینی با عصبانیت برایش بوق زد و او را از جا پراند.بعد هم تاکسی گرفت و از انجا دور شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻