eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا از پنجره خیابان را نگاه می کرد که دختر چادری را دید که دوید وسط خیابان.زیر لب گفت: -طرف دیونه اس نزدیک بود خودشو به کشتن بده. -قهوه ات سرد شد. ارشیا نگاهش را از خیابان گرفت و به طرف ماکان رفت. -خوب بده ببینم که نمی تونم خیلی بمونم. مامان دستور دادن زود برگردم خونه. ماکان به سمت سیستمش رفت و یک فایل را باز کرد و کارها را مقابل ارشیا گذاشت. -این شیش تاست. چهار تاش مال یک طراحه دوتاش مال یکی دیگه. نظرت چبه؟ ارشیا طرح ها را زیر و بالا کرد و بعد از مدتی گفت: -به نظرم این دوتا از همه بهترن.حالا نکنه یکیش مال اون یکی باشه یکش مال یکی دیگه. ماکان لبش را گزید و گفت: -از انتخابت مطمئنی؟ -آره چطور؟ -یک لحظه صبر کن. تلفن را برداشت و گفت: -خانم دیبا به آقای رفیعی و خانم اقبال بگین بیان اتاق من. ارشیا با ابروهای بالا رفته بار دیگربه طرح ها نگاه کرد. پس یکی از طراحا ترنج بوده. خیلی جالب نمیشه اگه کاراش انتخاب نشه.در باز شد و آقای رفیعی که یک جوان لاغر و دیلاق بود و عینک بدون فرمی هم به چشم داشت وارد شد. ماکان به پشت سر او نگاه کرد که جای ترنج منشی اش را دید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻