🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_225
با چرخیدن بالاخره دفتر مدیر گروه را پیدا کرد و وارد
شد.
ترنج تازه رسیده بود که دوستش مهتاب را از دور دید. دوان دوان به طرف او امد و خودش را توی بغل او پرت
کرد.
_دیونه چکار می کنی له شدم.
_وای ترنج استاد جدید و دیدی؟
ترنج بی خیال رفت طرف برد گروه و گفت:
_نه، که چی؟
مهتاب دست او را کشید و گفت:
_بچه های همه گروه ها دارن درباره اش حرف می زنن. ستاره و الهام خودشون دیدنش داره به نگهبانی میگه.
ترنج دستش را آزاد کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد.
_خوب حالا چکار کنم؟
_اه که چقدر تو یبسی دختر. طرف یه جوونه خوش تیپه.
وقتی دید ترنج هیچ عکس العملی نشان نمی دهد دنبالش دوید و در حالی که کوله اش را زیر و بالا می کرد برگه ای را از توی کیفش بیرون کشید.
_صبر کن ببینم اسمش چیه
برگه پرینت گرفته انتخاب واحدش که توی کیفش تقریبا له شده بود را نگاه کرد و گفت:
_مهرابی. ارشیا مهرابی. کارگاه
گرافیک 3 باش داریم و چاپ ماشینی. وای ترنج فکرشو بکن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻