🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_228
بچه های رشته های دیگر حسابی به بچه های گرافیک حسودیشان شده بود.
ده دقیقه از ساعت شروع کلاس گذشته بود و از استاد خبری نبود.
ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و کتابش را برگرداند توی کیفش. از جا بلند شد.
_کجا؟
مهتاب بود که پرسید.
سلیمی رو نمی شناسی وقتی ده دقیقه گذشت نیامد دیگه نمی آد
و زیر لب غر زد.
_اه اول صبحی ما رو کشوندن اینجا بعد
استاد تشریف نیاوردن. حالا دانشجوی بدبخت نیامده بود پدرش و در آورده بودن.
چادرش را برداشت و سرش کرد.
مقنعه اش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و کیفش را برداشت. یکی دیگر از بچه ها پرسید:
_یعنی بریم؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
_من که می رم. فوقش استاد بیاد جلسه اول همش توضیح و تهدیده.
کیفش را انداخت روی شانه اش و چادرش را مرتب کرد. مهتاب تند تند وسایل پراکنده اش را جمع کرد و گفت:
_نمی مونی تا کلاس بعدی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻