🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_308
و چرخید و از در اتاق خارج شد.
ارشیا بهت زده به او که آرام و با وقار دور میشد نگاه کرد و لبخند پیروزمندانه ترنج
را ندید.
ترنج سر خوش از شرکت بیرون آمد و به طرف خیابان رفت.
ارشیا تازه به خود امده دنبالش دوید. "احمق می تونستی یه تعارف بکنی لااقل."
با سرعت از شرکت خارج شد. ترنج در طرف دیگر خیابان داشت سوار تاکسی میشد
ارشیا صدایش زد:
-ترنج!
ترنج شنید ولی خودش را به نشنیدن زد و سوار شد.
ارشیا چنگی به موهایش زد و روی پاشنه
چرخید و دوباره از پله های شرکت بالا دوید.
ترنج از روی شانه رفتنش را نگاه کرد. لبش را گاز گرفت تا از خوشی
نخندد.
هنوز یر به یر نشدیم استاد عزیز.ارشیا برگشت به اتاق ماکان و گفت:
-من می رم عصر کلاس دارم.
-باشه. ولی بیشتر بیا این ورا.
-باشه یا علی
و از پله پائین دوید و شماره مادرش را گرفت:
-الو مامان؟
-چیه ارشیا؟
-هنوز خونه ترنج ایناین؟
-آره می خوام با آژانس برم خونه.
ارشیا دزد گیر ماشینش را زد و داد زد:
-نه نه دارم میام دنبالتون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻