🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_326
.ارشیا ایستاد و پیاده شد.
-سلام بفرمائید؟
-شرمنده من امروز ماشین نیاوردم خیلی هم عجله دارم جسارته منو تا خیابون اصلی می رسونین.
-خواهش می کنم خانم بفرمائید.
خانم منصوری در عقب را باز کرد و سوار شد. مهتاب دوان دوان با ساکش از راه رسید.
مانتو و شلوارش را هم حتی عوض نکرده بود.
-وای ببخشید حیرون شدی.
-نه بابا این چه حرفیه؟ بریم الان اتوبوس میاد.
ولی قبل ز اینکه از دانشکده خارج شوند ارشیا در حالی که خانم منصوری توی ماشینش نشسته بود از انجا خارج
شدند.مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:
-مثل اینکه زیادم شایعه نبوده.
ترنج خودش هم با تعجب به ماشین ارشیا نگاه
کرد و گفت:
-آره انگار خانم منصوری بود.
مهتاب هلش داد و گفت:
- بدو اتوبوس اومد.
و هر دو دویدند طرف دیگر
خیابان.ترنج گوشی اش را چک کرد. سومین بار بود اخطار خالی شدن باطری را می داد.شیوا آدرس کافی شاپ را
برایش فرستاده بود. آدرس را نگاه کرد و گفت:
-مهتاب من تا آزادی باهات میام.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻