🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_328
-خوب شد.
-چطور؟
-حالا می گم. خوب چی می خوری؟
-معلومه میلک شیک نسکافه ای.
به پیشخدمت اشاره کرد و وقتی رسید گفت:
-دو تا میلک شیک یه نسکافه ای یه شکلاتی.
-خوب جریان چیه؟ مردم از فضولی.
شیوا انگار از گفتن حرفش کمی شرم داشت.آرنجش را روی میز
گذاشت و نگاهش را دوخت به گلدان وسط میز و گفت:
-از اون شب مهمونی خونه شما فکرم یک کم مشغول شده.
دل ترنج یک لحظه فرو ریخت:نکنه از ارشیا خوشش آمده. لبش را گاز گرفت و سعی کرد خونسرد باشد.
-برای چی؟
شیوا این بار ترنج را نگاه کرد و گفت:
-درباره حرفایی که زدی...کنجکاو شدم.
ترنج متعجب شیوا را نگاه کرد.
-حق داری تعجب کنی. حقیقتش برای من تا قبل از این اصلا مهم نبود. یعنی چیزی بود که از بچگی دور و برم دیده بودم.
همه مثل من بودن پس نیازی نبود به خودم زحمت بدم. گرچه از این طرف و اون طرف آدم چیزایی می شنوه ولی
خوب هیچ کدوم برام قانع کننده نبود. حرفای تو برام تازگی داشت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻