🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_362
آستینش خونی بود.
زخم وسعت زیادی نداشت ولی به شدت
عمیق بود.
خودش هم نفهمید به کجا خورده بود که حفره ای به ان عمق ایجاد شده بود.
داشت می رفت طرف تختش که ماکان با وسایل پانسمان وارد شد.
با دیدن چشمان اشک آلود ترنج گفت:
-درد داری؟
ترنج خوشحال شد که بهانه ای برای این گریه کردن دارد سر تکان داد و دوباره صورتش از اشک خیس شد.
پشت سرش ارشیا هم وارد شد.
ترنج نگاه خسته اش را از او گرفت و روی تختش نشست.
دلش نمی خواست نگاهش کند.
ارشیا در سکوت خیره اش شده بود.
خون ریزی به قدری بود که قطره های خون از انگشتش در حال چکیدن بود.
ماکان نگران گفت:
-این خیلی وضعش خرابه. چکار کنیم ارشیا؟
و باندی را زیر انگشتان ترنج گرفت تا خون روی فرش نچکد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻