🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_374
.سوری خانم نشست جلوی ترنج و گفت:
-چرا الکی دستکاریش میکنی؟
ترنج باز هم مشغول کندن پانسمان شد و گفت:
-این چیه به این قلمبه گی. اینجوری صد سال دیگه هم
خوب نمیشه. اینو میکنم یه گاز استریل می چسبونم روش.
-نکن ترنج به خدا عفونت میکنه.
با کنده شدن پانسمان ترنج یک لحظه اخم کرد. بعد هم بلند شد و پانسمان را توی سطل انداخت.
سوری خانم نگاهش را از دست ترنج که حالا جای زخمش کاملا معلوم بود گرفت و گفت:
-وای ترنج زود روشو بپوشون. دلم داره یه جوری میشه.
ولی ترنج داشت با انگشت بخیه ها را انگولک می کرد. سوری خانم باز هم اعتراض کرد:
-نکن ترنج دلم آشوب میشه. می خوای
دوباره سرباز کنه؟
ترنج خندید و از توی کابینت جعبه ای را بیرون کشید و مشغول پانسمان مجدد دستش شد. و با
لحن شوخی گفت:
-نترسین این بار بخیه کرده هیچی روشم پس دوزی کرده به این راحتی باز نمیشه.
سوری خانم بلند شد و گفت:
- وای خدا نگاه این بچه رو اول صبحی چی به هم می بافه آدم دل آشوبه میگیره
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻