🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_378
سوری خانم گرچه زیاد هم موافق کارهای ترنجنبود ولی ته دلش به او افتخار می کرد.
ترنج گونه مادرش را بوسید. سوری خانم گفت:
-ترنج مامان منم دارم میرم
بیرون. با بچه ها نوبت ماساژ گرفتیم. ظهرم نمیآم. اومدی خونه زنگ بزن نهار بیارن.
-باشه مامان. خداحافظ
- به سلامت
عزیزم ترنج از خانه بیرون زد. صبح پائیزی مطبوعی بود. بهترین روزهای کویر همین روزهای پائیزی بود.
نه از سرمای خشک و سوزناک زمستان خبری بود نه از داغی بی انتهای تابستان.
ترنج قدم زنان رفت سمت خیابان. سعی
کرد تا می تواند نفس بکشد و از این هوا لذت ببرد.
بعد هم تاکسی گرفت و رفت سمت خانه دختر مهربان.
دیدن مهربان دوست داشتنی اش ترنج را غصه دار کرد. درد زانویش به حدی بود که حتی در حالت نشسته هم اذیتش می
کرد.
با دیدن ترنج اینقدر خوشحال شد که اشکش سرازیر شد.
-مهربان چرا گریه میکنی حالا
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻