🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_386
-صرفت میکنه این همه راه و هر هفته بری و بیای.؟
-کجا بوده این همه راه همش دو ساعت دو ساعت و نیم راهه. اره می ارزه.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-مامانت چطوره؟
-بد نیست بهتره. فکر کنم تا یکی دو ماه دیگه بیاریمش همین جا عملش کنیم.
ترنج فقط سر تکان داد. مهتای زد به دست ترنج که دادش را هوا برد:
-هی چه خبرنه؟
مهتاب شوکه ایستاد و گفت:
-چی شد؟
ترنج تند تند پله ها را بالا رفت و وارد کلاس شد. وسایلش
را روی میز پخش و پلا کرد و آستین مانتویش را بالا زد.
مهتاب هم که دوان دوان پشت سرش آمده بود با تعجب به
حرکات او خیره شد.
-چکار می کنی؟
دستم آش و لاشه.
بعد نگاهی به پانسمان تازه دستش انداخت. از خون خبری نبود.ترنج استینش را با دقت پائین کشید که که مهتاب پرسید:
-چی شده؟
ترنج چادرش را برداشت و درحالی که تا
می زد گفت:
-هیچی یه تصادف کوچولو.
- ای وای.کی؟
-چهارشنبه.داشتم می رفتم خونه. یه موتوری از پیاده رو داشت رد میشد زد بهم.
مهتاب هم وسایلش را گذاشت روی میزش و گفت:
-عجب بی شعوری بوده. موتوری تو پیاده رو چه
غلطی میکرد؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻