🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_411
-برای چی؟
-باید بفهمم نظر اون چیه؟
-خوب وقتی اومدی خواستگاری می فهمی.
-اگه بگه نه؟
ماکان نگاهی به چهره نگران ارشیا کرد و گفت:
-خوب چه فرقی داره به خودت بگه نه یا به خانواده ات.
-نمی دونم فکر میکنم اونجوری راحت ترم.
ماکان دستش را روی فرمان گذاشت و با حالت متفکری گفت:
-با این چیزایی که گفتی فکر میکنی ترنج حاضر میشه باهات صحبت کنه؟
ارشیا اه کشید و گفت:
-فکر نکنم. اون که اصلا تحویلم نمی گیره.
-ماکان از لحن مظلومانه ارشیا خنده اش گرفت.
ولی دلش نیامد سر به سر او بگذارد. ارشیا جای برادرش بود و ترنج هم خواهر یکی یک دانه اش هر دوتا را دوست داشت.خنده اش را خورد و گفت:
-پس راه دیگه ای نداری مجبوری بیای.
-آخه مامانت به مامانم گفته ترنج نمی خواد تا بعد لیسانس ازدواج کنه.
-گفته ازدواج نمی کنم نگفته خواستگارم
نیاد.
-به مامانت اینا چی می گی؟
-اونش با من.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
-خوب. پس من خبرت میکنم.
ماکان پیاده شد و ارشیا هم از آن طرف وقتی رو به روی هم قرار گرفتند ارشیا دست ماکان را فشرد و گفت:
-برادری رو در حقم تمام کردی ماکان. تا عمر دارم مدیونتم.
ماکان با خنده گفت:
-نه بابا من مدیونتم ما رو از شر این وروجک نجات می
دی.
ارشیا بالاخره خندید. سرش را پائین انداخت. هنوز ار ماکان خجالت می کشید. ماکان زد به شانه اش و گفت:
-برو به سلامت.
ارشیا باز هم دستش را فشرد وگفت:
-یا علی.
و زود سوار شد و از آنجا دور شد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻