🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_430
ظهر وقتی هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به
ارشیا اصرار کرد.
-بیا ظهر بریم اونجا.
ولی ارشیا رد کرد و گفت:
-نه فکر میکنم تا خانواده ات جواب رسمی ندادن اون
ورا نیام بهتر باشه.
اوه ادای دخترا رو در میاره بیا بریم دیگه.
- نه اینجوری ترنج معذب میشه.
-اون که هنوز خبر نداره.
-کی میگین بهش پس؟
-نمی دونم صبح با من اومد بیرون نمی دونم کجا کار داشت شاید مامان تا حالا بهش گفته
باشه.
ارشیا لبش را گزید و گفت:
-اگه بگه نه چی؟
ماکان خیلی جدی گفت:
-خوب بگه. تو که نباید کوتاه بیای باید اینقدر بیای بری تا شاید راضی شه.
ارشیا نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
-تا داداش به این قلداری داره من چه غلطی
می تونم بکنم.
شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست.
-دیگه دیگه. اینجا اولویت با آبجی کوچیکه اس.
ارشیا خندید ولی هزار فکر و اضطراب راهی خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوری خانم صحبت کند.
دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبری از طرف خانواده اقبال نبود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻