🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_431
حال ارشیا از همه خراب تر بود.
چند بار خواست از ماکان بپرسد ولی رویش نشد.وقتی ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غیبت کرد و نیامد..
دیگر طاقت ارشیا تمام شد و بعد از پایان کلاسش رفت پیش ماکان.
شرکت مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
اول یواشکی به اتاق ترنج سرک کشید نبود.
ناامید رفت سمت اتاق ماکان.
منشی ورودش را خبر داد و او هم با شانه هایی آویزان وارد اتاق ماکان شد.
ماکان با دیدن حال خراب او دلش سوخت. ارشیا روی مبل نشست و گفت:
-این خواهرت می خواد منو بکشه نه؟
ماکان درحالی که با خودکارش بازی می کرد چیزی نگفت.
ارشیا دوباره رو به ماکان کرد و گفت:
-چیه تو هم لال مونی گرفتی؟ همون اول می زدی گردنمو می شکستی بهتراز این بلاتکلیفی بود.
ماکان نگاهش را از روی میز گرفت و به چهره به هم ریخته ارشیا نگاه کرد:
-زورش که نمی تونیم بکنیم.
ارشیا که سرش را میان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد:
-گفته نه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻