🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_433
.ارشیا کلافه چنگی توی موهایش زد و به ماکان نگاه کرد:
-آره راه دیگه ای نیست یا رومی روم یا زنگی زنگ
نه؟
ماکان لبخند نیم بندی زد و سر تکان داد. ارشیا بلند شد و گفت:
-فقط تو رو خدا زودتر خبر بده. عروسی اتنا پنج شنبه هفته آینده اس مامان اینا کلی کار دارن. اصلا منو یادشون رفته.
و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-اصلا همه منو یادشون رفته.
ماکان هم ناراحت از وضعیت ارشیا رفت سمت تلفن و شماره خانه را گرفت. مادرش گوشی را
برداشت.
-سلام مامان.
-سلام عزیزم چی شده؟
- مامان ارشیا اینجا بود.
-خوب؟
-نمی خواین جوابشو بدین.
-تو که خودت دیدی ترنج هیچی نمی گه.
-شاید سکوت علات رضایت باشه.
-نمی دونم.
-مامان بذارین یه جلسه بیان. ارشیا گناه داره.
-من و بابات که حرفی نداریم.
-می دونم بذارین بیاد با خودش صحبت کنه. اینجوری ممکنه فکر کنه ما مخالفیم.
-نه مامان جان ما که همون شب گفتیم حرفی نداریم.
-ما میدونم اون بدبخت که نمی دونه.
-باشه من خودم به مهرناز خبر میدم.
-باشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻