🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_434
.ماکان تلفن را قطع کرد و به ارشیا زنگ زد:
-سلام ماکان.
-سلام. با مامان صحبت کردم.
-خوب؟
صدای ارشیا می لرزید.
-هیچی قرار شد به مامانت زنگ بزنه قرار بذارن.
-ترنج چیزی نگفته؟
-نه هنوز.
صدای اه ارشیا پیچید توی گوش ماکان. ماکان دلش سوخت..
- درست میشه.
-نمی دونم امید به خدا.کاری نداری؟
- یاعلی
سر نهار کسی حرف نمی زد. همه در سکوت داشتند به شرایط پیش امده فکر می کردند. همه از این سکوت بی
انتهای ترنج در تعجب بودند.
با بقیه خواستگار هایش خیلی راحت برخورد کرده بود.اما این یکی. انگار تردید داشته
باشد. و همین دیگران را متعجب می کرد.
سوری خانم با چشم ابرو به مسعود می گفت که وقتش هست که ترنج را
هم در جریان خبر خواستگاری قرار دهند.سه نفری مانده بودند چه بگویند.چون نمی توانستند عکس العمل ترنج را
حدس بزنند.
مسعود آرام با همان لحن اشاره گفت بعد از نهار.
ترنج با آرامش مشغول جمع کردن میز بود که تلفن
زنگ زد.
ماکان جواب داد و بعد از حال و احوال مسعود را صدا زد.
-بابا تلفن با شما کار داره
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻