🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_46
صبم زودتر از همه بیدار شدم. سلانه سلانه به طرف دستشویی رفتم دلم می خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بیرون.
وسط اتاق وایساده بودم و نمی دونستم چه جوری
مانتومو بپوشم اونم با این لباس اصلا دلم نمی خواست کسی و صدا بزنم.
موهامو هم نمی تونستم ببندم.ولش کنی میرم تو مدرسه میدم آنی ببنده.
لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با یه بدبختی پوشیدم.
کیفمم که نمی تونستم بندازم رو دوتا شونه ام.
فرقم کج باز بود و موهام از طرف ریخته بود رویچشمم. نگاهی توی آینه به خودم
انداختم و در آخرین لحظه رسید خشکشوئی رو هم چنگ زدم.
از پله اروم آمدم پائین. از توی آشپزخونه سر و صدا می اومد. مهربان بیدار بود و داشت صبحانه آماده می کرد.
بدون سر و صدا خزیدم توی حیاط و از خونه زدم بیرون.
نیم ساعت زودتر از همیشه از خونه بیرون اومده بودم.
بی خیال راه افتادم طرف مدرسه.
دست چپمم عین چلاقا وبال گردنم بود.
بذار یه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسیم.پوفی کردم و سرعتم و تند تر کردم.
چون آنی با سرویس می آمد جز اولین نفرات بود.
وقت میشد یه کم باهاش حرف بزنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻