🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_51
با هم از کلاس خارج شدیم.
تو مدرسه اتفاق خاصی نیافتاد فقط سفارشات
طولانی معلما درباره نزدیک شده اخر سال و تموم کردن تنبلی و از این حرفا.
منم اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم.بعد از اینکه زنگ خورد.
راه افتادم طرف خونه. یادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئی و
لباسشو گرفتم. وقتی رسیدم خونه هنوز بابا و ماکان نیامده بودن.
مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود.
کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم می خواست یه دوش آب گرم اساسی بگیرم ولی با این شونه بانداژ
شده نمیشد.
کلافه رفتم پائین.
-مهربان نهار منو بده می خوام برم بخوابم.
-صبر نمیکنی بقیه بیان؟
-نه اونا خدا می دونه کی بیان. من گشنمه.
-باشه بیا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردی. بابات فکر کرد خواب موندی وقتی رفت سراغ اتاقت
دید نیستی تعجب کرد.
-اِ به غیر از سوری جون پس برای بقیه هم نگران میشن؟
مهربان چشم غره سرزنش امیزی رفت.:_ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن.
بشقاب باقالی پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم.
_مگه دروغ میگم. فقط خدا نکنه سوری خانم از چیزی دلخور بشه. دیگه زمین و زمان به هم میریزه اگه مامان
دیروز فورا اشکش در نیامده بود بابا منو تنبیه نمی کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻