🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_512
مستقیم رفت سمت کارگاه.
مهتاب هنوز نیامده بود و ترنج برای لحظه ای نگران او شد.
چادرش را تا زد و آرشیوش را روی میز طراحی گذاشت.
بچه ها دادنه دانه داشتند می امدند تو.
لیلا و هدیه را دید که دارند پچ پچ کنان وارد
کلاس می شوند.
از روزی که مهتاب گفته بود این دو تا چشمشان دنبال ارشیاست همان ترنج شیطان که هر روز بلایی سر افرادی که پا روی دمش گذاشته بودند در می آورد توی مغزش فعال شده بود و گاهی برای ان دوتا کلی
نقشه می کشید.
ولی آن روز وقت نداشت مهتاب مهم تر بود.
با تردید شماره مهتاب را گرفت و به ساعتش نگاه کرد. ارشیا خیلی سخت گیر بود اگر حتی یک ثانیه دیر می امد راهش نمی داد.
گوشی اش زنگ می خورد ولی جواب نمی داد.
ترنج بیشتر نگران شد. داشت لبش را می جوید و زیر لب غر میزد:
"اه کجا موندی دختر. جواب بده دیگه."
صدای گامهایی از پشت سرش شنید. فکر کرد مهتاب است.
ولی وقتی برگشت ارشیا را دید که با اخمی غلیظ تر از همیشه وارد کلاس شد و بدون اینکه نیم نگاهی به ترنج بیاندازد رفت سمت تخته.
دل ترنج واقعا گرفت. ولی چیزی توی چهره اش پیدا نبود.
موبایلش را سایلت کرد و گذاشت کنار آرشیوش.
زیر چشمی ارشیا را پائید. لیست را بیرون کشیده بود و می خواست اسامی را بخواند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻