🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_549
ماکان با چشم های گرد شده لقمه اش را قورت داد و گفت:
_بابا منظورت به ترنجه دیگه؟
مسعود خان با خونسردی گفت:
_نه پسرم منطورم شخص خوده تن لشته.
ماکان اعتراض کرد:
_بابا!!
ترنج خندید و برای ماکان شکلک در آورد.
ماکان به حالت نمایشی آه کشید و گفت:
_هر روز که می گذره بیشتر مطمئن میشم من یه بچه سر راهیم. عین الیور تویست ازم کار می کشین. برامم که زن
نمی گیرین دیگه دلیل از اینا واضح تر. هی روزگار.
ترنج و مسعود از خنده ریسه رفته بودند.
بعد از تمام شده صبحانه هر سه از خانه خارج شدند. ترنج برای ارشیا پیام داد که دارد می رود شرکت.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود.
لپ تاپش را روی میزش گذاشت و کمی وسایل روی میز را مرتب کرد.
هنوز مشغول نشده بود که دختر جوانی در آستانه در نمایان شد.
چهره اش کمی آشنا بود. اخم هایش هم حسابی توی هم بود و زل زده بود به ترنج.
ترنج با اینکه یادش نمی آمد این زن را کجا دیده از جا بلند شد و سلام کرد:
_سلام امری داشتید؟
زن با گام های عصبی خودش را به ترنج رساند و گفت:
_شما که بلد نیستید چرا وقت و هزینه مردم و می گیرید.
ترنج گیج به دختر نگاه کرد و گفت:
_ببخشید من متوجه نمی شم. من اصلا شما رو به جا نمی ارم.
دختر طلبکار گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻