🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_562
ادای شهرزاد را در آورد.
ارشیا در حالی که سعی می کرد نخندد گفت:
-کاش می دونست پشت این چهره جنتل من چه شیطون پلیدی خوابیده بود.
ترنج مشکوکانه به ماکان نگاه کرد و گفت:
-چرا بی خودی اینقدر تحویلش گرفتی.
ماکان بلند شدو دوباره پشت میزش نشست و گفت:
-بی خیال بابا محض خنده.
ترنج قانع نشده بود ولی باز هم چیزی نگفت.
ماکان باز هم داشت برای خودش می خندید که ترنج بلند شد و گفت:
-من برم سر کارم.
ارشیا هم بلند شد و گفت:
-منم میام.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بودی حالا.
ارشیا پشت سر ترنج رفت سمت در و گفت:
-ممنون صرف شد.
ماکان روی صندلی اش به اطراف چرخید و دوباره نگاهی به کارتی که شهرزاد داده بود انداخت.
صنایع چوبی معینی.
بعد کارت را برگرداند و موبایلش را برداشت و شماره شهرزاد را توی گوشی اش با نام طیف صورتی سیو کرد و
دوباره برای خودش خنیدید.
ارشیا و ترنج داشتند از پله های شرکت پائین می امدند که ترنج گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻