🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_565
ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته.
بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم
وگوش بسته رو در نیار.
ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت.
فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود.
ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند.
از این
فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید.
دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد:
_خانم من چرا اخماش تو همه؟
ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد:
_من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی.
ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت:
_بالاخره نهار بیام یا نیام؟
ترنج خندید و گفت:
_بیا.
ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترنج کرد و گفت:
-چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟
ترنج فکری کرد و گفت:
-در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته.
ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-خوب و اون دو تا؟
ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت:
-یکی ماکارونی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻