🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_632
-نه شایدم بیشتر.
و دوباره به لیوانش نگاه گرد.
ترنج با تعجب رویش را برگرداند لیوانش را روی داشبورد گذاشت و دست ارشیا را که روی فرمان جا خوش کرده بود گرفت:
-ارشیا؟
ارشیا نگاهش را از لیوانش گرفت و به چشمان نگران ترنج دوخت.
ترنج حرفی برای گفتن نداشت ولی هر چه عشق
داشت توی نگاهش ریخت و به چشم های او خیره شد.
ارشیا با دیدن نگاه گرم ترنج لبخند زد و دست او را محکم فشرد.
بعد هم لاجرعه شیر موزش را سر کشید و گفت:
-دیگه بریم خیلی دیر شد.
ترنج هم سر تکان داد و دست او را رها کرد به مزه مزه کردن شیر موزش پرداخت.
هنوز راه نیافتاده بودند که موبایل ترنج زنگ خورد.
-اوه الهه اس.
بعد دکمه اتصال را زد و با خنده گفت:
-الو؟
-الو و مرض. معلوم هست کدوم جهنمی هستین؟
-معلوم میشه توپت پره.
-هر هر. یک ملت منتظر شما دوتا تحفه ان.
-اومدیم بابا.
-فکر کرده حالا ما خیلی مشتاقیم اصلا.
-می دونم از صدات معلومه.
الهه خندید و گفت:
-مرض زود بیاین دیگه.
-اودیم بابا اومدیم. نزدیکیم.
با یک خداحافظی تماس را قطع کرد. و رو به ارشیا گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻