🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_636
همسر استاد از انها خداحافظی کرد و داخل رفت. ولی استاد اینقدر ایستاد تا انها از کوچه خارج شدند.
ترنج با ذوق به تابلو خیره شد و بلند خواند:
"از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند."
وای ارشیا می دونی کارای استاد چقدر قیمتشونه.
ارشیا به شوق او لبخند زد وگفت:
-شب خوبی بود. فکر نمیکردم این استادت اینقدر ساده و خودمونی باشه.
ترنج سر تکان داد و گفت:
-می دونی استاد بچه نداره. یعنی نمی تونن بچه دار شن. برای همین اینقدر با بچه ها جوره.
ارشیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
-نگفته بودی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-برای خودشون که مهم نیست. استاد میگه ما ها مثل بچه هاشیم.
ارشیا پراند:
_حتما تو هم عزیز بابایی؟
ترنج چشمهایش را باریک کرد و به ارشیا خیره شد.ارشیا پوفی کرد و گفت:
_چرا اینجوری نگاه می کنی؟
منظوری نداشتم. استاد آدم متشخصیه. همین یک جلسه برای شناختنش کافی بود. بعد ..
برای اینکه خیال او را راحت کند گفت:
-من مشکلی با اومدنت به این جلسه ها ندارم.
ترنج ذوق زده گفت:
-وای ارشیا مرسی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻